گنجور

 
صفای اصفهانی

اگر ندیدی دریا که جای اندر جوست

بمن نگر که دلم جوی آب رحمت اوست

کدام جوی دل بینهایتم دریاست

کدام دریا دریای بی بدایت دوست

کدام دوست همان کز هوای جام فناش

حکایت من و هستی حدیث سنگ و سبوست

نشسته در پس زانوی انزوا و بسیر

سرم ز دست هجوم خیال و بر زانوست

بجد و جهد بر عشق دوست دست نداد

مکار تخم ضلالت که عشق او خود روست

ز غیر دل مطلب آفتاب طلعت یار

که شرق اوست سویدا و غرب او رگ و پوست

نشان نداد کس از رهروان وادی فقر

که گم شدند درین کوچه بسکه تو در توست

میان دوست که در چشمهاست رسته ندید

دو چشم غیر و نبیند چو چشم منبت موست

ز کوی یار نبندیم بار کوی دگر

که آبروی حقیقت ز خاک این سر کوست

مرا بسوزن عیسی و رشته مریم

چه حاجتست که بر چاک دل غم تو رفوست

حرارت سخن عشق سوخت سینه و دل

بدست آتش پاینده تر ز سنگ و ز روست

مرا ببادیه کعبه مجاز مبر

که در حقیقت محرابم آن خم ابروست

میان آتش و آبم ز دست دیده و دل

نه ماهیم نه سمندر مرا چه طبع و چه خوست

نه شرقیست نه غربی بهیچ سوی متاز

که آفتاب سمای صفای ما بی سوست