گنجور

 
صفای اصفهانی

ما را دلیست بسته بزنجیر موی دوست

سودائی دیارم و سر گرم کوی دوست

وارستگان بسته و هشیار می پرست

مست و مقیدیم ز مینا و موی دوست

میخانه است خانه ما بی سبوی و جام

سر دلست و دل می و جام و سبوی دوست

از روی دوست کس ندهد امتیاز دل

از بس نشسته است دلم رو بروی دوست

از خلق و خوی ناخوش تن رسته و بجان

بستیم دل بخلق دلارام و خوی دوست

آن قطره ایم ما که بدریا رسیده ایم

جاریست در مجاری ما آب جوی دوست

گوئی گذشته از سر آن طره بتاب

امشب که نغز میبرد از باد بوی دوست

هر لب بگفتگوئی و هر سر بسیرتیست

مائیم و دل بهمهمه و گفتگوی دوست

هر تن بود بکشمکش جان خویشتن

در جان ماست کشمکش و های و هوی دوست

هر جا قدم نهاد دل زود سیر من

آنجاست سمت دلبر و آنجاست سوی دوست

هر کوی را هوائی و آبیست سازگار

آب و هوای کوی دلست آرزوی دوست

جستیم سر عشق ز سر منزل صفا

بر عاشقان فریضه بود جستجوی دوست