گنجور

 
صفای اصفهانی

بجهان می ندهم آنچه مرا در سر ازوست

که مرا در سر ازو آنچه جهان یکسر ازوست

دید گلگونه مقصود بهر روی که دید

چشم بیننده که دارد دل دانشور ازوست

چه کشم گر نکشم باده خمخانه یار

خم ازو خانه ازو باده ازو ساغر ازوست

دید ز آئینه خود گونه اکسیر مرا

دل که نه آئینه بر شده خاکستر ازوست

آسمان پست و رواق حرم عشق بلند

این بنائیست که بالای فلک چنبر ازوست

غمش از خاطر و سوداش ز دل می نرود

دل سودا زده و خاطر غم پرور ازوست

تیغ و پیکانش اگر بر سرو بر سینه ماست

چه غم ای خواجه که هم سینه ازو هم سر ازوست

خاک شو خاک که در کوی خرابات مغان

خاک راهست که بر فرق شهان افسر ازوست

عشق اکسیر مرادست که در بوته دل

دوران دارد و گلگونه عاشق زر ازوست

بر در میکده تا حلقه صفت بی سر و پای

نشوی راه بباطین نبری کاین در ازوست

جوی از خاک صفا گر طلبی آب بقا

این غباریست که آئینه اسکندر ازوست