گنجور

 
صفای اصفهانی

شمس حقیقت از افق جان پدید شد

جان نیز شد نهفته و جانان پدید شد

من دوش تا سپیده دم از جسم بی ثبات

مردم هزار مرتبه تا جان پدید شد

از مغرب خفا رخ توحید ذات دوست

از مشرق آفتاب درخشان پدید شد

آن آفتاب سرزده از مشرق وجوب

از سینه مغارب امکان پدید شد

آن گوهر معالی دریای بی زوال

زین نه صدف چو قطره نیسان پدید شد

سلطان بارگاه حقیقت ز غیب ذات

از جلوه ئی بصورت انسان پدید شد

این صورت خداست که انسان لایزال

از لم یزل بصورت رحمن پدید شد

آمد برون ز پرده شک شاهد یقین

وز جان کفر جلوه ایمان پدید شد

مجموع کائنات کمر بست بنده وار

فرمان پذیر امر که سلطان پدید شد

این اضطراب و این غلق از ملک و مال بود

در ملک فقر امن فراوان پدید شد

از دولت سپیده دم آفتاب فقر

روی سیاه دفتر دیوان پدید شد

آن آفتاب تن زده در مغرب خفا

از مشرق سمای خراسان پدید شد

ابر کریم یم عظمت لجه نجات

کز دست فیض بارش باران پدید شد

هر پایه ئی که بود صفا را بکتم غیب

از دستگاه دولت قرآن پدید شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode