گنجور

 
صفای اصفهانی

کدام شه که گدای در سرای تو نیست

چگونه شاه تواند شد ار گدای تو نیست

چو خاک پای تو گشتند سر شدند سران

سری چگونه کند سر که خاکپای تو نیست

اگر بعرش پرد مرغ آشیان گلست

دلی که با دو پر باز در هوای تو نیست

نشان ز غیر ندید آنکه آشنای تو شد

که نیست هر که درین نشاء/ آشنای تو نیست

گشاد کار نبیند بتنگنای دو کون

دلی که بسته موی گره گشای تو نیست

دو تاست پشت فلک از نهیب بار فراق

که زیر سلسله طره دو تای تو نیست

من از برای تو در آتشم چنانکه در آب

برای سوختنست آنکه از برای تو نیست

سترده باد بتیغ فنا ز دوش بقا

سری که در سر عهد تو و وفای تو نیست

دل ار بقا طلبد در فنای تست از آنک

فنای کون و مکان باشد و فنای تو نیست

سزای من نبود جز تو پای تا سر خویش

بمن ببخش که غیر از کرم سزای تو نیست

عطای من همه رویست و موی دلبر من

کدام رزق که در سفره عطای تو نیست

بدل ز صیقل تجرید شد تجلی یار

چه صفوتست که در سیرت صفای تو نیست

مرو ز دیده ام ای در دلم گرفته وطن

جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست