گنجور

 
صفای اصفهانی

دلی که زیر پر باز زلف دلبر نیست

اگر بساعد شاهست باز کش پر نیست

سری که نیست گدایان عشق را در پای

بپای زن که گر از پادشه بود سر نیست

گمانم از نظر آفتاب بی خبرست

کسی که هندوی آن آفتاب منظر نیست

سکندری فتد از عکس روی مات بدل

ولی چه سود که آئینه ات برابر نیست

بجو ز خشت من ای تشنه لب زلال حیوه

که خشت من کم از آئینه سکندر نیست

برون ز خویش مزن خیمه ای مسافر عشق

که جز بخلوت دل دستگاه دلبر نیست

بگنج باد کف خاک کوی او ندهم

که کیمیای مرادست و کمتر از زر نیست

توانگریم و گدائیم و در طریقت ما

کسیکه نیست گدای دری توانگر نیست

مس وجود من از این غبار شد زر ناب

که گفت خاک در دوست کیمیاگر نیست

ز ملک تا ملکوتست در تصرف ما

کدام مرز که درویش را مسخر نیست

سر برهنه خور زیر بار سایه ماست

من ار نویسم در وسع هفت دفتر نیست

صفای ماست که مرآت وحدت ازلیست

ز زنگ شرک منزه صفای دیگر نیست