گنجور

 
صفای اصفهانی

آمد از میکده بیرون پسری جام به دست

طره اش غالیه افشان و لبش باده پرست

تاخت از پرده برون با دو سر زلف سیاه

پرده از گونه چون ماه بر افکند و نشست

مست و هشیار ازین جلوه بوجدند و سماع

دل هشیار بود شیفته تر از سر مست

گرچه آن جام که در دست بدش داد بمن

لیک زان پس که مرا برد بکلی از دست

آمد از عالم بالا و دل پست مرا

برد جائی که برونست ز بالا و ز پست

آنچنانم که نه هستم بمقام تو نه نیست

این مقامیست که کس نیست نداند از هست

دل من زانفس و آفاق بخود آمد و باز

بسر کوی تو افکند و ز هر غائله رست

مرکز دایره فیض دل مرد خداست

که چو تیر از خم نه چنبر برخاسته جست

عشق بحرست و سر زلف تو شست دل من

در چنین بحر بود ماهی افتاده بشست

همه ترسند ز طومار قضای ابدی

من دلباخته از دفتر تقدیر الست

کاخ کونین خرابست و خرابات صفاست

که به طاقش نرسد از صعق صور شکست

 
 
 
سنایی

شور در شهر فکند آن بت زُنّارپرست

چون خرامان ز خرابات برون آمد مست

پردهٔ راز دریده، قدحِ می در کف

شربت کفر چشیده، عَلَم کفر به دست

شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست

چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست

وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم

پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست

دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا

[...]

خاقانی

چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را

گر کریمی و معاشر مده این چار ز دست

مال پاشیدن و پوشیدن اسرار کسان

باده نوشیدن و بوسیدن معشوقهٔ مست

سید حسن غزنوی

صنما بسته آنم که در این منزل تست

خبری یابم زان زلف شکسته به درست

درد و غمهای تو و عهد وفایت بر ماست

هم به جان تو که هوش و دل و جانم بر تست

دل من نیست شد و سوز تو از سینه نرفت

[...]

ظهیر فاریابی

یار میخواره من دی قدحی باده به دست

با حریفان ز خرابات برون آمد مست

بر در صومعه بنشست و سلامی در داد

سرِ خُم را بگشاد و در غم را بربست

دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه