گنجور

 
صفای اصفهانی

ما را که تن ز ساحل دریای جان گذشت

محصول دل ز حاصل دریا و کان گذشت

بر لب گذشت صحبت جانان در اشتیاق

جان من از جهان و دل من ز جان گذشت

از بس که دید بام دلم بارش بلا

در عشق آب دیده ام از ناودان گذشت

در فرقت تو رست ز چشم و دماغ موی

کش در نظر خیال تو لاغر میان گذشت

دامان من عقیق شد از دیده ام که یار

بر من شد آشکار و چو برق یمان گذشت

باز آمد آن بهار و ز جوی حیوه رست

چندین هزار سرو چو در بوستان گذشت

شبنم نبود این عرق انفعال بود

بر ارغوان نشست چو بر ارغوان گذشت

مگذر مرا بسمت سر ای آفتاب چرخ

کاین سر ز آستانه پیر مغان گذشت

پائی که سود میکده فقر را زمین

چندین هزار مرحله از آسمان گذشت

بگذشت راستی ز کمان فنا قدی

کز پشت چرخ پیر چو تیر از کمان گذشت

نازم بر هر وی که ازین تیره خاکدان

چون آفتاب پاک دمید و روان گذشت

وهم و گمان بکاخ حقیقت نبرد راه

این پایه از تصور وهم و گمان گذشت

لاهوت زیر شهپر باز وجود ماست

قربان همتی که ازین خاکدان گذشت

باز وجود مهدی هادیست در شهود

فرخنده سالکی که بصاحب زمان گذشت

از سالک صراط حقیقت عجب مدار

گر زین مکان گذشت که بر لامکان گذشت

گفتم بیان کنم ز زلال تو رشحه ئی

سیلم چنان ربود که کار از بیان گذشت

هر فتنه را امانی و غم را نهایتیست

در کارزار عشق تو کار از زمان گذشت

پیدا شد آن جمال بچشم شهود دل

جان صفا ز قید جلال جهان گذشت