مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
چون آینه رازنما باشد جانمتانم که نگویم نتوانم که ندانم
از جسم گریزان شدم از روح بپرهیزسوگند ندانم نه از اینم نه از آنم
ای طالب بو بردن شرط است به مردنزنده منگر در من زیرا نه چنانم
اندر کژیم منگر وین راست سخن بینتیر است حدیث من و من همچو کمانم
این سر چو کدو بر سر وین […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانممن مرد غریبم نه از این شهر جهانم
گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبددانم که نگویم نتوانم که ندانم
آن کل کلهی یافت و کل خویش نهان کردبا بنده به خشم است که دانای نهانم
گر صلح کند داروی کلیش بسازیماز ننگ کلی و کلهش بازرهانم

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
ساقی ز پی عشق روان است روانملیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشتای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایمدر خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکموانگه بشنو سحر محقق ز دهانم
بشنو خبر بابل و افسانه […]

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹
هر گه که به تو در نگرم خیره بمانممن روی ترا ای بت مانند ندانم
هر گه که برآیی به سر کو به تماشاخواهم که دل و دیده و جان بر تو فشانم
هجرانت دمار از من بیچاره برآوردگر دست نگیری تو مرا زنده نمانم
یک ره نظری کن به سوی بنده نگاراای چشم و چراغ من و […]

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰
از عشق ندانم که کیم یا به که مانمشوریده تنم عاشق و سرمست و جوانم
از بهر طلب کردن آن یار جفا جویدل سوخته پوینده شب و روز دوانم
با کس نتوانم که بگویم غم عشقشنه نیز کسی داند این راز نهانم
ده سال فزونست که من فتنهٔ اویمعمری سپری گشت من اندوه خورانم
از بس که همی جویم […]

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸
جانا ز غم عشق تو امروز چنانمکاندر خم زلف تو توان کرد نهانم
بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرموز دیده نهان کرد به یکبار نشانم
زین بیش ممان در غم خویشم که از این پسدانی که اگر بیتو بمانم بنمانم
از دست فراقت اگرم دست نگیریزودا که فراق تو برد دست به جانم
هرچند که اندیشه کنم تا […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۷
درهجر تو درمان دل خسته ندانمزان پیش که روزی به غمت میگذرانم
گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غمآری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم
بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم
جانا، چو به نقد از بر من دل بربودیهمنقد بده بوسه، که من وعده ندانم
دیدی که: […]

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵
گر دست دهد دامن آن سرو روانمآزاد شود دل ز غم هر دو جهانم
آمد به لب بام که خورشید زمینمبگرفت به کف جام که جمشید زمانم
افروخت رخ از باده که آتشزن شهرمافراخت قد از جلوه که غارت گر جانم
گر از درم آن سرو خرامنده درآیدبرخیزم و بر چشم خود او را بنشانم
دی صبح شنیدم ز […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹۶
ماهی رود و من همه شب خواب ندانم
وه این چه حیات است که من می گذرانم
گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»
من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟
یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن
تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم
بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
جاوید بزی تو که یقین گشت […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶۴
نی قابل سودم نه سزاوار زیانم
چون صبح غباری به هوا چیده دکانم
عمریست چو گردون به کمند خم تسلیم
زه در بن گوش که کشیده است کمانم
غیر از دل سنگین تو در دامن اینکوه
یک سنگ ندیدم که ننالد ز فغانم
هستی نه متاعیست که ارزد به تکلف
دل میکشد این بار و من از شرم گرانم
موجگهر از دوری دریا […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶۵
هر چند درین مرحله بی تاب و توانم
چون آبله سر در قدم راهروانم
بر قمری و بلبل ز نشاطم مسرایید
من بوی گلم نالهٔ رنگین فغانم
دیدار طلب زهرهٔ گفتار ندارد
در جوهر آیینه شکستهست زبانم
بار سر دوشم نه جوانیست نه پیری
خمگشتهٔ فکر خودم از بس که گرانم
جرأت ز خیالم به چه امید بنازد
فرصت شمر تیر نشستهست کمانم
چون موج […]

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷
گر شرم وصالت نبود قفل زبانم
گویم که فراق تو چها کرد به جانم
هنگام شکایت ز تو، از بس که گزیدم
چون بار صنوبر شده صد پاره زبانم
لرزد چو جرس بر سر هر ناله مرا دل
گویا که به غمهای تو پیوسته فغانم
گر بر ورق دل نهم انگشت، ز گرمی
چون خامه مو دود برآید ز بنانم
امروز نیم رانده […]

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۸
شد فاش ز گلبرگ لبت راز نهانم
من غیر نی ای نیستم، از توست فغانم
جز پرتو رخسار تو ای جان جهان نیست
در پردهٔ پنهانم و در عین عیانم
گاهی به حرم می کشیم گه به خرابات
ای تار سر زلف تو، درگردن جانم
جز روی تو منظور ندارم، همه بینم
چون غیر تو موجود ندانم، همه دانم
گر دوزخ حرمان بودم […]
