گنجور

 
جلال عضد

من بنده آن قامت و بالا و میانم

من عاشق و شوریده و شیدای فلانم

من واله عیّاری آن نرگس مستم

حیران خرامیدن آن سرو روانم

ای عمر گرامی! خبرت نیست که بی تو

عمری به چه خونابه دل می گذرانم؟

احوال مرا هر که در آفاق شنیدند

وان بخت ندارم که به گوش تو رسانم

یک روز به بالین من خسته قدم نه

بنگر که ز تیمار فراقت به چه سانم

نی صبر که بی روی تو یک دم بنشینم

نی بخت که در پهلوی خویشت بنشانم

از شوق تو صد بوسه زنم بر دهن خویش

هرگاه که نام تو برآید به زبانم

ابروی تو با غمزه خلایق چو ببینند

دانند که من کشته آن تیر و کمانم

خواهم که درآییم من و تو به سماعی

تو دست برافشانی و من جان بفشانم

از پرتو رخسار تو ای شمع جهانسوز

آتشکده ای ساخته ای بر دل و جانم

جورت بکشم تا ز وجودم رمقی هست

ورتاب و توانم نبود تا بتوانم

از من ببریدی و نه این بود امیدم

از عهد بگشتی و نه این بود گمانم

مشنو که جلال از تو بپیچد سر مویی

یک موی تو بهتر ز همه ملک جهانم