گنجور

 
مولانا

ساقی ز پی عشق روان است روانم

لیکن ز ملولی تو کند است زبانم

می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت

ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم

چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم

در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم

هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم

وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم

بشنو خبر بابل و افسانه وایل

زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم

معذور همی‌دار اگر شور ز حد شد

چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم

آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم

چون دست بشویی ز من انگشت گزانم

آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه

من در پی ماه تو چو سیاره دوانم

وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید

ماننده خورشید سراسر همه جانم

وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی

من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم

در روزن من نور تو روزی که بتابد

در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم

این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو

تا بازنیابد سبب اندیش نشانم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹ به خوانش محسن لیله‌کوهی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

هر گه که به تو در نگرم خیره بمانم

من روی ترا ای بت مانند ندانم

هر گه که برآیی به سر کو به تماشا

خواهم که دل و دیده و جان بر تو فشانم

هجرانت دمار از من بیچاره برآورد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
انوری

جانا ز غم عشق تو امروز چنانم

کاندر خم زلف تو توان کرد نهانم

بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرم

وز دیده نهان کرد به یکبار نشانم

زین بیش ممان در غم خویشم که از این پس

[...]

مولانا

چون آینه رازنما باشد جانم

تانم که نگویم نتوانم که ندانم

از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز

سوگند ندانم نه از اینم نه از آنم

ای طالب بو بردن شرط است به مردن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

ماهی رود و من همه شب خواب ندانم

وه این چه حیات است که من می گذرانم

گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»

من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟

یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن

[...]

اوحدی

درهجر تو درمان دل خسته ندانم

زان پیش که روزی به غمت می‌گذرانم

گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم

آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم

بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه