گنجور

 
حیدر شیرازی

من عاشق آن سنگدلِ تنگ‌دهانم

دل‌بستهٔ آن پستهٔ شیرین فلانم

خواهم که برش بَرْ بَرِ چون سیم بسایم

خواهم که لبش بر لب شیرین برسانم

آیا بُوَد آن روز که در مجلس شادی

بنشینم و در صحبت خویشش بنشانم

گه بوسه دهم بر لب شیرین چو قندش

گه کام دل از پستهٔ تنگش بستانم

گر کفر دو زلفش ببرد دنیی و دینم

ور غمزهٔ شوخش بِسِتانَد دل و جانم

من تَرکِ چنان تُرکِ پری‌چهره نگویم

همچون سر و زر در قدمش جان بفشانم

فریاد که چون حیدر ازین داغ جگرسوز

از هفت فلک می‌گذرد آه و فغانم