گنجور

 
مولانا

ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم

من مرد غریبم نه از این شهر جهانم

گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد

دانم که نگویم نتوانم که ندانم

آن کل کلهی یافت و کل خویش نهان کرد

با بنده به خشم است که دانای نهانم

گر صلح کند داروی کلیش بسازیم

از ننگ کلی و کلهش بازرهانم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

هر گه که به تو در نگرم خیره بمانم

من روی ترا ای بت مانند ندانم

هر گه که برآیی به سر کو به تماشا

خواهم که دل و دیده و جان بر تو فشانم

هجرانت دمار از من بیچاره برآورد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
انوری

جانا ز غم عشق تو امروز چنانم

کاندر خم زلف تو توان کرد نهانم

بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرم

وز دیده نهان کرد به یکبار نشانم

زین بیش ممان در غم خویشم که از این پس

[...]

مولانا

چون آینه رازنما باشد جانم

تانم که نگویم نتوانم که ندانم

از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز

سوگند ندانم نه از اینم نه از آنم

ای طالب بو بردن شرط است به مردن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

ماهی رود و من همه شب خواب ندانم

وه این چه حیات است که من می گذرانم

گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»

من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟

یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن

[...]

اوحدی

درهجر تو درمان دل خسته ندانم

زان پیش که روزی به غمت می‌گذرانم

گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم

آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم

بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه