گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

عمری ز رخت بودم با خاطر خوش جانا

ودعت و اودعت فی قلبی اشجانا

دام سر زلفت را گر خیال بود دانه

صید تو شود دانم صد مرغ دل دانا

شد در قدح صهبا عکسی ز رخت پیدا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

ریزم ز مژه کوکب بی‌ماه‌رخت شب‌ها

تاریک شبی دارم با این همه کوکب‌ها

چون از دل گرم من بگذشت خدنگ تو

از بوسه پیکانش شد آبله‌ام لب‌ها

از بس که گرفتاران مردند به کوی تو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

شد خاک قدم طوبی آن سرو سهی قد را

مااعظمه شانا ما ارفعه قدرا

ای پیکر روحانی از زلف بنه دامی

در قید تعلق کش ارواح مجرد را

من نقش خطت بستم روزی که قلم با خود

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

خوش آن که غم عشقت با جان وی آمیزد

بر یاد تو بنشیند وز شوق تو برخیزد

چون قبله شود رویت از سجده نیاساید

ور جام دهد لعلت از باده نپرهیزد

دل بشکندم چشمت خون ریزدم از دیده

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰

 

گر کار دل عاشق با کافر چین افتد

به زانکه به بدخویی بی رحم چنین افتد

جایی که بود تابان خورشید مکن جولان

حیف است کزان بالا سایه به زمین افتد

عشق تو به مهر و کین هر چند زند قرعه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۴

 

نادیده رخت عمری سودای تو ورزیدم

فارغ ز تو چون باشم اکنون که رخت دیدم

تا ساخت مرا در دل مهر رخ تو منزل

دل از همه برکندم مهر از همه ببریدم

هر جا که به بزم می برخاست نوای نی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۰

 

هر جا که کنم خانه همخانه تو را یابم

هرگز نروم جایی کانجا نه تو را یابم

گر خواب کنم شب‌ها ور خانه روم تنها

در خواب تو را بینم در خانه تو را یابم

در بزم قدح نوشان در چشم وفا کوشان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۲

 

هر دم ز تو بر سینه صد داغ جفا خواهم

با درد تو خو دارم حاشا که دوا خواهم

هر کس به هوای دل خواهد ز تو مقصودی

این جمله طفیل تو من از تو تو را خواهم

نتوان به مژه رفتن از رهگذرت گردی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۴

 

هر لحظه جمال خود نوع دگر آرایی

شور دگر انگیزی شوق دگر افزایی

عقل از تو چه دریابد تا وصف تو اندیشد

در عقل نمی گنجی در وصف نمی آیی

پنهانی تو پیدا پیدایی تو پنهان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

قومی به هوای حج در قطع بیابان‌ها

جمعی ز نشاط می در طوف گلستان‌ها

وین طایفه دیگر با داغ غمت فارغ

هم از طرب این‌ها هم از طلب آن‌ها

تا دل به تو شد بسته وز غیر تو بگسسته

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰

 

ای از تو به خون دل رنگین چو گلم دامان

برد از دل من داغت سودای گل اندامان

رویت ز نظر پنهان وز وصف جمالت پر

هم زاویه خاصان هم انجمن عامان

نوشند می گلگون ریزند ز مژگان خون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷

 

در وقت گل ای بلبل فریاد بسی داری

خوش وقت تو کز هرگل فریادرسی داری

از قافله لیلی گر واپسی ای مجنون

این بس که به گوش از وی بانگ جرسی داری

از کوی وی ای زاهد مایل سوی فردوسی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

دل خون و جگر پرخون بار دگرم شب شد

خونخواری امشب را اسباب مرتب شد

هر جام که ساقی داد از بخل مرا نیمه

چون یاد لبت کردم از گریه لبالب شد

بگرفت تب هجرم درد سر من اکنون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

دور از توام افتاده بر بستر درد و غم

یک پای درین عالم یک پای درآن عالم

راه دل و دینم زد آن عارض گندمگون

نبود بجز این معنی میراث من از آدم

خوی کرده رخت بارد از قرص قمر پروین

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲

 

ساغر مه نو باشد خالی شده مپسند آن

ناگشته مه نو پر نوری ندهد پنهان

نشکفت دلم تا تو بر من ندمیدی دم

بی باد بهار اری غنچه نشود خندان

عشق تو خلاصم کرد از بند خردمندی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

 

ای در دهن تنگت جلاب شکر پنهان

در سنبل شبرنگت برگ گل تر پنهان

سی و دو بود آن لب هرگه به شمار آری

یعنی که بود در وی سی و دو گهر پنهان

با هرکه دوچار افتی کام دو جهان یابد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

هر روز که در میدان چوگان زدن آغازی

بس کس که کند پیشت چون گوی سراندازی

دلها به دم رخشت هست از رگ جان بسته

آیند کشان از پی هر سوی که می تازی

عشاق به میدانت بازند به جد سرها

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » اشعار پراکنده » شمارهٔ ۱۳

 

از روی تو بر مصحف چون نور فتد ماها

از طره مشکینت خوانیم دراو طاها

جامی