گنجور

 
جامی

ای از تو به خون دل رنگین چو گلم دامان

برد از دل من داغت سودای گل اندامان

رویت ز نظر پنهان وز وصف جمالت پر

هم زاویه خاصان هم انجمن عامان

نوشند می گلگون ریزند ز مژگان خون

دور از لبت این باشد عیش قدح آشامان

خودکامه دلی دارم خون از دل خودکامی

آه از دل خودکامه داد از دل خودکامان

بر سر پی سامانم ای خواجه مزن طعنه

عاشق که گذشت از سر فارغ بود از سامان

صدبار اگر زاهد از خشکی خود سوزد

بی داغ غمت باشد از دایره خامان

در طوق نکونامی ذوقی نبود جامی

آن به که برآری سر از حلقه بدنامان