گنجور

 
جامی

عمری ز رخت بودم با خاطر خوش جانا

ودعت و اودعت فی قلبی اشجانا

دام سر زلفت را گر خیال بود دانه

صید تو شود دانم صد مرغ دل دانا

شد در قدح صهبا عکسی ز رخت پیدا

قد اشرقت الدنیا من کاس حمیانا

از میکده برگشتی بر مدرسه بگذشتی

شد در گرو باده دراعه مولانا

گفتم که به هجر از دل شوق تو شود زایل

فی الهجر مضی عمری والشوق کما کانا

صد کشته هجر احیا یابد به دمی هر جا

کز گلشن وصل تو بویی رسد احیانا

آن سرو سهی قد را شد خاک قدم جامی

ما ارفعه قدرا ما اعظمه شانا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode