گنجور

 
جامی

قومی به هوای حج در قطع بیابان‌ها

جمعی ز نشاط می در طوف گلستان‌ها

وین طایفه دیگر با داغ غمت فارغ

هم از طرب این‌ها هم از طلب آن‌ها

تا دل به تو شد بسته وز غیر تو بگسسته

خوردیم بسی خون‌ها کندیم بسی جان‌ها

تا دامن وصلت را آریم به کف روزی

ماییم و سر فکرت شب‌ها به گریبان‌ها

باشد پی هر دردی اندیشه درمانی

برد از دل ما دردت اندیشه درمان‌ها

چندان به دلم تیرت جا کرد که بر سینه

چون سنگ زنم خیزد آواز ز پیکان‌ها

در راه تو هر پیمان سدیست جدا جامی

پیمانه می بستان بشکن همه پیمان‌ها