گنجور

 
جامی

دل خون و جگر پرخون بار دگرم شب شد

خونخواری امشب را اسباب مرتب شد

هر جام که ساقی داد از بخل مرا نیمه

چون یاد لبت کردم از گریه لبالب شد

بگرفت تب هجرم درد سر من اکنون

از بودن سر بر تن خاصیت آن تب شد

دی مست برون راندی بس سر که اسیران را

چون گوی به میدانت زیر سم مرکب شد

هر لحظه سواد غم آرم به بیاض دل

تا دوده آه من با گریه مرکب شد

افتاد دل صدکس سی پاره به راه تو

هرگه که به بر مصحف میلت سوی مکتب شد

آب است تو را غبغب پیدا شود آب از چه

چون است که از آبت پیدا چه غبغب شد

یا رب چه کمان است آن ابرو که ازو هر شب

بس رخنه که در گردون از ناوک یارب شد

جانی تو و از قالب چاره نبود جان را

بازی آی که جامی را جان بهر تو قالب شد