گنجور

 
جامی

دور از توام افتاده بر بستر درد و غم

یک پای درین عالم یک پای درآن عالم

راه دل و دینم زد آن عارض گندمگون

نبود بجز این معنی میراث من از آدم

خوی کرده رخت بارد از قرص قمر پروین

خندان دهنت دارد در غنچه تر شبنم

تا مهر کند دل را از هر چه نه مهر تو

یاقوت لبت از خط کرده ست سیه خاتم

تو شاهد جانهایی حاشا که خیالت را

جز دیده جان باشد در پرده دل محرم

بس تشنه جگر مرده در بادیه و جانش

در صحن حرم رقصان بر زمزمه زمزم

شد قاعده یاری سست از دل سخت تو

هر چند ز سنگ آمد بنیاد بنا محکم

در مردمش آید خون از نوک مژه بیرون

بی لعل لبت جامی از دل چو برآرد دم