گنجور

 
جامی

هر روز که در میدان چوگان زدن آغازی

بس کس که کند پیشت چون گوی سراندازی

دلها به دم رخشت هست از رگ جان بسته

آیند کشان از پی هر سوی که می تازی

عشاق به میدانت بازند به جد سرها

وین طرفه که سربازی پیش تو بود بازی

از ننگ نمی سازی گوی از سرما هرگز

با تنگدلان گویی داری سر ناسازی

تا خاک سم اسپت شد تاج سرم هستم

از تاجوران یکسر برتر به سرافرازی

جز بر سر من مشکن چوگان که مرا نبود

چون گوی درین معنی با کس سرانبازی

جامی سخن نادر کی فهم کند هر کس

آن به که بدوزی لب از نادره پردازی

 
 
 
جهان ملک خاتون

بس دولت فیروزست در پای تو سربازی

گر دست دهد ما را به زین نبود بازی

گر کشته شوم جانا بر خاک درت شاید

باشد به غلط روزی بر ما نظر اندازی

قلب من دلداده نقد سر کویت شد

[...]

غبار همدانی

ای مطرب دل ترسم زین پرده که بنوازی

از پرده برون رازم یکباره بیندازی

ای ساقی جان جامی بر می زده ای عطشان

از بهر یکی جرعه تا چند همی نازی

از کثرت مهر تو وز صرصر قهر تو

[...]

ادیب الممالک

ای آنکه بزعم خویش تو دلبر و طنازی

با بلبل و با طوطی همراز و هم آوازی

بی آلت طیاره در چرخ به پروازی

بالله نه تو طاوسی والله نه تو شهبازی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه