گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶

 

وقت است که گل گوی گریبان بگشاید

بر صحن چمن باد صبا غالیه ساید

چون ناله عاشق سحر از شوق رخ دوست

مرغ سحری بر گل سوری بسراید

چون طفل بود غرقه به خونش همه اندام

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹

 

زلفی که چو دود است بر آتش وطن او را

مشکل نبود در دلم آتش زدن او را

شمعی که دو عالم به یکی شعله بسوزد

کی غم بود از سوختن صد چو من او را

گر بلبل شوریده خبر یابد از آن گل

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸

 

یاقوت شکربار ترا لذّت قند است

یک بوسه از آن لعل شکر بار به چند است؟

زنهار از آن غمزه عیّار که دایم

با کیش کمان باشد و با تیر ، کمند است

ما از هوس قدّ تو بر خاک نشستیم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۳

 

خطّ تو که در عین خرد عین جمال است

خطّی ست که بر خوبی رخسار تو دال است

آن لطف میانت را بنمای به مردم

تا خلق بدانند که ما را چه خیال است

زان دوست ملامت مکن ای دوست که او را

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۵

 

عمری ست که بر منتظرانت نظری نیست

وز حال دل بی خبرانت خبری نیست

یا در تو اثر می نکند آه جگرسوز

یا ناله دلسوختگان را اثری نیست

نومید مگردان ز در خویش کسی را

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۰

 

عمرم همه در آرزوی روی تو بگذشت

و آشفتگی حال من از موی تو بگذشت

افسوس بر آن نیست که بگذشت مرا عمر

افسوس بر آن است که بی روی تو بگذشت

خون شد دلم از حسرت و از دیده بپالود

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۳

 

آن سرو گل اندام که در زیر قبا رفت

باماش عتابی ست ندانم چه خطا رفت

آه از من بیدل که دل سوخته من

عمری ست که گم گشت و ندانم که کجا رفت

بر باد شد آن جان هوایی که مرا بود

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۸

 

ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت

گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت

شهری ست پر از فتنه و راهی ست پرآشوب

نه روی سفر کردن و نه رای اقامت

رفتی و مپندار که دست از تو بدارم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۰

 

از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت

کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت

ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد

شکر است که ما از تو نداریم شکایت

بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۱

 

بویی ز سر زلف به عالم نفرستاد

کاندر پی او قافله غم نفرستاد

تا طرّه او روز جهان را به شب آورد

مهتاب رخش نور به عالم نفرستاد

فریاد من از دست طبیب است که دانست

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۷

 

دل نیست که در کوی تو در خاک نگردد

جان نیست که از دست غمت چاک نگردد

ز آیینه رخسار به یک سوفکن آن زلف

نوری ندهد آینه تا پاک نگردد

از جان نرود نقش تو تا چرخ نشوید

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۹

 

شوریده دل ما سر بهبود ندارد

سرگشته ما راه به مقصود ندارد

از سوز من سوخته کس را خبری نیست

آری چه کنم؟ آتش ما دود ندارد

ای دوست به بیهوده دل دوست میازار

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۵

 

عشق آمد و از سینه من جوش برآورد

گرد از من دل خسته مدهوش برآورد

در گوش گرفتم که دگر مهر نورزم

عشق آمد و این پنبه ام از گوش برآورد

فریاد که آن غمزه افسونگر جادو

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۸۵

 

مه را چو تو رخ باز کنی تاب نباشد

چون روز شود رونق مهتاب نباشد

از تشنگی لعل تو در کوی تو میرم

با خاک بسازیم اگر آب نباشد

تا بر نکند نرگس مست تو سر از خواب

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۷

 

من سرو ندیدم که به بالای تو ماند

بالای تو سروی ست که گل می شکفاند

مگذار که این عاشق دلسوخته بی تو

یک لحظه بماند که به یک لحظه نماند

ترسم که به کام دل دشمن بنشینم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۲

 

چون مرغ سحر در غم گلزار بنالد

از غم دل دیوانه من زار بنالد

هر کس که به گوشش برسد ناله زارم

بر درد من سوخته بسیار بنالد

بر سوزش من جان زن و مرد بسوزد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۳

 

آن را که غمی باشد و گفتن نتواند

شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند

از ما بشنو قصّه ما ورنه چه حاصل

پیغام که باد آرد و گفتن نتواند

بی بوی وصالت نگشاید دل تنگم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۶

 

عشّاق ز دل درد ترا دام نهادند

ناکامی سودای ترا کام نهادند

شادی جهان جمله به یک جو نخریدند

چون بر سر بازار غمت گام نهادند

گیسوی تو دامی ست که آنان که پرستند

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۷

 

هیهات که نامم به زبان تو برآید

یا همچو تویی را چو منی در نظر آید

گر روز اجل بر سر بالین من آیی

من زنده شوم باز چو عمرم به سرآید

گر کام تو اینست که جانم به لب آری

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۸

 

بویی ز سر زلف نگارین به من آرید

یک نافه از آن طرّه مشکین به من آرید

از چشم و رخم سیم و گهر تحفه بریدش

وز زلف و رُخش سنبل و نسرین به من آرید

تا بوک به شیرینی جان را به لب آرم

[...]

جلال عضد
 
 
۱
۲
sunny dark_mode