گنجور

 
جلال عضد

عشق آمد و از سینه من جوش برآورد

گرد از من دل خسته مدهوش برآورد

در گوش گرفتم که دگر مهر نورزم

عشق آمد و این پنبه ام از گوش برآورد

فریاد که آن غمزه افسونگر جادو

یک باره مرا از دل و از هوش برآورد

گشتم به یکی جرعه چنان مست که خمّار

دوشم ز خرابی به سر دوش برآورد

شد رونق بازار همه عطرفروشان

زان غالیه کز طرف بناگوش برآورد

دانی که برآورد مرا از دل و از هوش؟

آن سرو کمربند قباپوش برآورد

تا گشت نبات شکرین تو شکرریز

بگداخت ز غم قند و شکر جوش برآورد

سودای سر زلف و لب لعل تو صد شور

از حلقه رندان قدح نوش برآورد

تا گفت جلال از لب خاموش تو رمزی

غلغل ز صف مردم خاموش برآورد