گنجور

 
جلال عضد

شوریده دل ما سر بهبود ندارد

سرگشته ما راه به مقصود ندارد

از سوز من سوخته کس را خبری نیست

آری چه کنم؟ آتش ما دود ندارد

ای دوست به بیهوده دل دوست میازار

ترسم که پشیمان شوی و سود ندارد

کس را نگشاد از گره زلف تو کاری

هندو چه عجب باشد اگر جود ندارد

هرجا که تویی مجمره عود چه حاجت

بویی که تو داری نفس عود ندارد

بی سلسله طرّه آشفته لیلی

مجنون پریشان سر بهبود ندارد

سلطان به تحقیق ایاز است که دارد

یک بنده چو محمود که محمود ندارد

جان همدم لعلت شد و دل هم نفس زلف

دل شاد، که جان مقصد موجود ندارد

دل ظلمت اسکندر و جان آب خضر یافت

آری همه کس طالع مسعود ندارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode