جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
شد برقع روی تو چو مهت زلف شب آسا
سبحان قدیر جعل اللیل لباسا
تا کی ز غم سود و زیان رنجه توان برد
ای خواجه بیا ساغر می گیر و بیاسا
دنیا نه متاعی ست که ارزد به نزاعی
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
تا بر ورق گل زدی از مشک رقمها
در وصف تو بشکست سر جمله قلمها
هرگز دل من بیتو جدا از المی نیست
ای قاعده لطف تو تسکین المها
در لشکر عشق تو اسیران همه گردند
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
ای برده رخت رونق گلها و سمنها
دارد دهن تنگ تو در غنچه سخنها
گر سرو نه با قد تو ماند نتوان برد
چون آب به زنجیر مرا سوی چمنها
صحرای عدم لالهستان شد چو شهیدان
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
سیمین ذقنا سنگدلا لاله عذارا
خوش کن به نگاهی دل غم پرور ما را
این قالب فرسوده گر از کوی تو دور است
القلب علی بابک لیلا و نهارا
آزرده مبادا که شود آن تن نازک
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
بگشا دری از تیغ جفا سینه ما را
وز سینه برون بر غم دیرینه ما را
چون ناوک دلدوز تو راحت نرساند
هر مرهم راحت که رسد سینه ما را
ماییم و دل صاف چو آیینه چه داری
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
ای مهر تو از صبح ازل هم نفس ما
کوتاه ز دامان تو دست هوس ما
ما قافله کعبه عشقیم که رفته ست
سرتاسر آفاق صدای جرس ما
آن بلبل مستیم که دور از گل رویت
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
عشقت که بود کعبه ارباب سلامت
ریگ حرمش نیست به جز سنگ ملامت
شهری که نه جای تو در او خانه نگیریم
در بادیه کس را نشود عزم اقامت
ذوقی رسد از نامه تو روز فراقم
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
صد شاخ گل تازه نشاندم به هوایت
بازآ که یکی زان همه ننشست به جایت
بی نکهت پیراهن تو خرقه زدم چاک
ای غنچه خندان بگشا بند قبایت
مرغی ز دلم گر ز پس مرگ بسازند
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
لاله قدح باده و گل شاهد رعناست
گلبانگ زنان مرغ چمن مطرب گویاست
بخرام سوی باغ که شادی و طرب را
بی سعی تو و من همه اسباب مهیاست
تا گل تتق غنچه ز رخسار گشاده ست
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
آن کیست سواره که بلای دل و دین است
صد خانه برانداخته در خانه زین است
ماهی ست درخشنده چو بر پشت سمند است
سروی ست خرامنده چو بر روی زمین است
آشوب جهان است اگر اسپ سوار است
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
مه شمع شب افروز و رخت نور تجلی ست
او را به جمال تو کجا زهره دعوی ست
رضوان به هوای قد رعنای تو ای سرو
جاوید وطن ساخته در سایه طوبی ست
منما به کس آن روی و در آیینه نظر کن
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳
خوی تو بسی نازک و ما را ادبی نیست
گر زانکه بگیرد دلت از ما عجبی نیست
نبود قدمی در رهت ای چشمه حیوان
کافتاده چو من غرقه به خون تشنه لبی نیست
هر تار ز زلفت سبب جذبه عشق است
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹
کس شیوه آن دلبر چالاک ندانست
خونخواری آن کافر بی باک ندانست
افتاد سرم در ره خونخواره سواری
کز سرکشیش لایق فتراک ندانست
چون سایه به خاک افکند آن سرو نه بر من
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴
چون سایه به خاک افکند آن سرو نه بر من
گر قدر مرا پست تر از خاک ندانست
زان کس که مرا دوخت گریبان چه گشاید
چون دوختن این جگر چاک ندانست
آن سرو که پاک است چو گل دامن حسنش
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱
شب یاد رخت در دل ویران شده ره داشت
ویرانه ما روشنی از پرتو مه داشت
دل داشت در آن زلف سیه خانه ازین پیش
آن بخت کجا شد که دل خانه سیه داشت
سیل مژه بربود مرا همچو خس از جای
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷
تا ز آتش تب شمع رخت تاب گرفته ست
بس شعله کزان در دل احباب گرفته ست
بیمار تو شد دل ز لبت چاشنیی بخش
کش آرزوی شربت عناب گرفته ست
در دیده دگر خواب خیال است که بینم
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
آن قوم که احرام سر کوی تو بستند
تا سر ننهادند به راهت ننشستند
هر چند که هرگز می و میخانه ندیدند
همواره ز شوق لب میگون تو مستند
خوش حال شهیدان فراق تو که باری
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱
خرم دل آنها که به میخانه نشستند
وز وسوسه خانقه و مدرسه رستند
چون پرده ما جامه تقوی بدریدند
چون توبه ما خامه فتوی بشکستند
غم یار و بلا مونس و اندوه ندیم است
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵
میل خم ابروی توام پشت دو تا کرد
در شهر چو ماه نوم انگشت نما کرد
از موی میان تو جدا بس که کشم رنج
نتوان تن رنجور من از موی جدا کرد
با دیده غمدیده من اشک دمادم
[...]
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳
یارب چه شد امروز که آن ماه نیامد
جان رفت ز تن وان بت دلخواه نیامد
صد قصه پرغصه من ظلم رسیده
بردم به سر راه ولی شاه نیامد
از خاک درش بود مرا چشم غباری
[...]