گنجور

 
جامی

ای مهر تو از صبح ازل هم نفس ما

کوتاه ز دامان تو دست هوس ما

ما قافله کعبه عشقیم که رفته ست

سرتاسر آفاق صدای جرس ما

آن بلبل مستیم که دور از گل رویت

این گلشن نیلوفری آمد قفس ما

از دود دل ما حذر ای شعله شوقت

آتش زده در خرمن خاشاک و خس ما

خواهیم به یک جرعه می از خویش خلاص

از پیر مغان نیست جز این ملتمس ما

در پای خم آلوده لب از می چو بیفتیم

رانند ملایک به پر خود مگس ما

جامی به درت جان به کف دست رسیده است

یعنی که همین تحفه بود دسترس ما