گنجور

 
جامی

لاله قدح باده و گل شاهد رعناست

گلبانگ زنان مرغ چمن مطرب گویاست

بخرام سوی باغ که شادی و طرب را

بی سعی تو و من همه اسباب مهیاست

تا گل تتق غنچه ز رخسار گشاده ست

نرگس همه تن چشم شده بهر تماشاست

سبزه کشد از سوزن زنگار گرفته

خاری که شکسته ز دی اندر جگر ماست

بر صورت نرگس بگشا چشم که گویی

پیراهن خورشید عیان عقد ثریاست

یا بر کف سیمین بدنی جام زر است آن

کز هر سویش انگشت چو سیم آمده پیداست

بهر قبسی ز آتش گل شاخ شکوفه

از جیب برون کرده چو موسی ید بیضاست

سرکرده فرو خرقه کبودی ست بنفشه

کز سبزه به زیر قدمش سبز مصلاست

این ابر بهار است که در سایه جودش

پر گوهر در گشته همه دامن صحراست

نی نی غلطم بلکه سراپرده عشرت

شاه از پی بخشش زده بر طارم میناست

جامی که زد از نو رقم این شعر بهاری

از برگ گیاهی چمن مدح شه آراست