صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
شستند بمی خرقه آلوده ما را
کردند منزه ز دغل دوده ما را
بشکست و فرو کوفت چو در هاون تسلیم
بر باد فنا داد فلک سوده ما را
بود از کرم پیر خرابات اگر داد
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
از شهر مه نو سفرم باز روانه است
زین پس بسراغش دل من خانه بخانه است
میبود امیدم که مرا نیست جز او یار
میدیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است
میگفت ز دست نکشم زلف دگر باز
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
از حسرت لعلی که در او آب حیاتست
مردیم و بسی عقل در این واقعه ماتست
بر چشمه حیوان دلم از زلف تو پی برد
با لعل تو ارزد ره اگر بر ظلماتست
ز اشعار من آنانکه لب اندر لب یارند
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
باذی نفسی نیست که او یکنفسی نیست
شد با همه کس تا که نگوید کسی نیست
هر زنده دلی دل ز مسیحا نفسی یافت
آنرا نفسی نیست که عیسی نفسی نیست
عالم همگی پرتو آن طلعت زیباست
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
گفتم اندر قدمت این سر و این جان منست
گفت هر جا سر و جانیست گروکان منست
گفتم این چیست کز او سینهام آتشکده گشت
گفت این عشق منست آتش سوزان منست
گفتم از عشق تو عقل و دل و دین تفرقه شد
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
یار آمد و از جان و جهان بیخبرم کرد
برطلعت خود غیرت اهل نظرم کرد
زان طره که از دوش فرور ریخته تا ساق
هم زانوی غم در دل کوه و کمرم کرد
حاضر بکفم بهر نثارش دل و جان بود
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
دل در شکن طره جانانه چه سازد
بر نگسلدار سلسله دیوانه چه سازد
گویند شب افسانه مرا تا بردم خواب
سودائی زلف تو بافسانه چه سازد
بر شمع جمالش که روان باخته جبریل
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
در کوی تو یک لحظه اقامت نتوان کرد
و اندیشه رفتن بسلامت نتوان کرد
نسبت بمه آن طلعت نیکو نتوان داد
تشبیه بسرو آن قد و قامت نتوان کرد
جز چشم ترا فتنه جادو نتوان گفت
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
در عشق تو آن بهره که حاصل شود آخر
خونیست که جاری برخ از دل شود آخر
مژگان توصف بسته چنین بیسببی نیست
بر هم زن صد قوم و قبایل شود آخر
بر زلف تو دلبستگی ما بخطا نیست
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
از بهر قرار دل دیوانه خود باز
با زلف تو گیرم ز سرافسانه خود باز
آواره بهر شهر چنانم که نبینم
یک دوست که پرسم خبر از خانه خود باز
بر باد مده کاه خود ای شیخ که بگرفت
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
ما کعبه بجز کوی خرابات نکردیم
جز ابروی او قبله حاجات نکردیم
جز بر حرم عشق وی احرام نبستیم
جز در گذر میکده میقات نکردیم
هر چند کم از ذره بسامان تو بودیم
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
از چشم تو ما مست و ز لعل تو بجوشیم
با ساغر و میرسته ز خود رفته زهوشیم
تا چشم کی این سو کنی از دل همه چشمیم
تا حکم چه بر لب دهی از جان همه گوشیم
از شیوه لعلت همه سر باده پرستیم
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
مهر است مرا بر لب پیش لب قند تو
نارم بلب آن مطلب کان نیست پسند تو
بر لعل شکر خیزم خوان تا شکر انگیزم
گو حرف که جان ریزم بر قالب قند تو
گیسو چه کنی زنجیر پا بندیم از تدبیر
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
امروز نیامد به من از دوست بریدی
ناورد از آن لعل دلاویز نویدی
هر روز پیامش سوی رندان سحر خیز
پس زودتر از قافله صبح رسیدی
ای پیک صباگو بوی از خاک نشینان
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳
ما را نبود جز بتو امید مراعات
در یاب فقیران خود ای پیر خرابات
هرگز نشد ابروی تو بر حاجت ماخم
تا چشم توان داشتن از غیر بحاجات
هر وعده که دادند بما صومعه داران
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱
بشناختمت در همه جا ای بت عیار
بی این همه پیرایه و بی این همه آثار
پوشی رخ اگر چند بصد پرده اسرار
ور بفکنی از طلعت خود پرده بیکبار
هیچم نبود فرق به پنهان و پدیدار
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۶
ای ترک چه باشد دگرت باز بهانه
کامروز برون آمدهای مست ز خانه
نگشوده هنو چشم ز مستی شبانه
بر رخ نزده آب و به گیسو گل و شانه
نابسته کمر گشتهای از خشم روانه
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۹
هنگام بهار است و چمن پرگل و سوسن
آفاق چو بتخانه چین گشت مزین
از پرده در آرخ بفروز ای مه ارمن
تا دیده گیتی به نو گردد همه روشن
صفی علیشاه » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱۲
زلف تو دلم را به تپش آورد آری
چون دام ببیند بتپد قلب کبوتر