گنجور

 
صفی علیشاه

بشناختمت در همه جا ای بت عیار

بی این همه پیرایه و بی این همه آثار

پوشی رخ اگر چند بصد پرده اسرار

ور بفکنی از طلعت خود پرده بیکبار

هیچم نبود فرق به پنهان و پدیدار

در ظلمتت آنگونه شناسم که در انوار

در میکده رفتم خم و خُمخانه تو بودی

در حلقه مستان می و پیمانه تو بودی

در کعبه شدم با همه در خانه تو بودی

دیدیم بهر انجمن افسانه تو بودی

بر موی خودآشفته و دیوانه تو بودی

در کعبه شدی سبحه و در میکده زنار

من رخ چو نمودی بتمنای تو بودم

در جلوه تو محو تماشای تو بودم

افتاده به پیش قد رعنای تو بودم

چون سایه به همراهی بالای تو بودم

در عین سکون جنبش دریای تو بودم

آورد مرا عشق تو از خانه ببازار

زان پیش که آواره بصحرای تو گردم

از منظر پنهان تو پیدای تو گردم

در فرق ز جمع تو هویدای تو گردم

در انجمنت بینم و رسوای تو گردم

در مجلس مستان تو صهبای تو گردم

سر مست در آیم بدر از خانه خمار

در کوی تو حالی که مرا بود نکو بود

من از پی روپوش بود من همه او بود

رو سوی توأم بود نه رو بود نه سو بود

این آب که در کوزه و جام است بجو بود

دل در شکن طره آن سلسله مو بود

اینست که اکنون بود از سلسله ناچار

روزی که نبودی اثر از عالم و افلاک

بودی سر عشاق بسی بسته بفتراک

میداد مرا عشق تو تعلیم به لولاک

چون بود نهان گنج غم عشق تو در خاک

گر خاک شدم نیستم از خاک شدن باک

از خاک شوم باعث افلاک دگر بار

گشتی متجلی چو در آئینه اعیان

اشیاء همه گردید در آن جلوه نمایان

اشیاء نبود غیر شئونات فراوان

کز حسن تو بنموده در آئینه امکان

جز مو نبود زلف و خط و ابرو و مژگان

جز آب نباشد شط و جوی ویم و زخار

چون لب بشکر خنده گشودی و تکلم

افتاد دگر عقل بوسواس تجسم

کو را ز دهان دور بود راه توهم

آمد ز کجا این همه گفتار و تبسم

ذاتی که خرد گشت و هم اندیشه در اوگم

بنمود چسان روی در آئینه به آثار

در راه نبی کرد فدا جان گرامی

در بستر او خفت بعنوان غلامی

بنمود ره و رسم حقیقت بتمامی

کاینگونه رهد نفس ز خود خواهی و خامی

ممتاز شود هادی صفوت ز حرامی

هر بیهده گردی نشود قافله سالار

حکمش که سق یافت ز تأثیر ز تقدیر

حکمست هم از وی که بود دور ز تغییر

با زو.ر کف قنبر او پنجه نهد شیر

در پیش تک دلدل او چرخ زمین گیر

بر جنگ بدانگونه مصمم ک بنخجیر

بر مرگ بدانگونه مهیا که بایثار

هرگز نشنیدیم ز مردان قبائل

یک مرد که با او زرهی بود مقابل

در رزم چنان شاد که در بزم اماثل

میدان قتالش بهمانسان که محافل

بیفرق نبردش ز دگر گونه مشاغل

لایشغله شأن صفت اوست بکردار

روزی که بد از بهر غزا معرکه اندوز

فیروز‌تر آن روز بر او بود ز نوروز

شیران شکاریش گه رزم کم از یوز

افروختی از شعله شمشیر جهانسوز

ناری که از او سوخت تن خصم بد‌آموز

برقی که از او خست دل دیو تبه‌کار

آن روز که می‌زد بصف معرکه اورنگ

می‌رفت دل از دست هژیران قوی چنگ

ناگشته رکابش ز پی حمله‌گران سنگ

می‌بود سر سنگدلان کوفته بر سنگ

ننموده هنوز او بسوی تاختن آهنگ

می‌گشت ز هر سو علم کفر نگونسار

می‌بود ابر باره یکی قلزم آتش

پرجوش و قوی هوش و جلوبند و سپه‌کش

می‌شد ز خر و شش ملک‌الموت مشوش

تا روح کرا زود کند قبض بنا خوش

هر گوشه ز خون دامنه دشت منقش

جونانکه در اردی ز شقایق رخ گلزار

زان پیش که در جنگ کند عزم سواری

شیران جهانگیر و هژیران شکاری

بودند بهر پشته و بیغوله فراری

یا در دهن مار و دل مور حصاری

ناگشته مقابل متواتر متواری

بودند دلیران به پس دره و دیوار

در معرکه تازی و تکاپوی و تکاور

می‌کرد بگرد آینه مهر مکدر

وز ولوله کوفتن و کندن و کیفر

می‌برد ز سر هوش هژیران تناور

می‌آمد و می‌رفت پس از خشم مکرر

سرور شد و صفدر شد و حیدر شد و کرّار

تیغش همه چون باد خزان بود مجرب

در ریختن برگ رزان غیر مرتب

هی ریخت سر مرد و تن مرده ز مرکب

آورد گه از پشت و پی و موفق و منکب

و ز کتف و کف و سینه و سر بود لبالب

وز پیکر و بر روی هم افتاده بخروار

تا چشم همی دید ز اسپاه منسق

و ز لشگر همدوش و سواران هم ابلق

هی بود ز مرکب تن بی‌راس معلق

هم روح ز اجساد بیک نظم مطلق

هم دشت ز مقتول به یک دست مطبق

هم اسب ز اثقال به یکبار سبکبار

ز آشوب و هیاهوی و تکاپوی و تبتل

می‌بود چو سیماب زمینش بتزلزل

گر معرکه می‌بود پر از رستم زابل

کس هیچ نمی‌دید بجز راکب و دلدل

می‌ریخت چو باران بزمین کله و کاکل

می‌رفت به غارت زیلان جوشن و دستار

هرگاه که در معرکه می‌خواست هم آورد

می‌گشت ز آوازه او رنگ یلان زرد

خون در تن هر یک شد از هیب او سد

جبرئیل که بود از همه در منقبتش فرد

می‌گفت به گیتی است همین تیغ و همین مرد

هم بلکه در این دار جز او نبود دیار

حرفی است که می‌برد گر و تیغ وی از برق

کی می‌گذرد برق هم از غرب و هم از شرق

در حال شکافد به یکی بارقه صد فرق

صد فلک شود هر دم از او دریم خون غرق

از ابر نیام ار بجهد بر اثر خرق

با دشت کند کوه و کمر را همه هموار

گر مشت زدی بر سر و کتفی پی‌ناموس

می‌شد به زمین تاه تن مرد چو فانوس

گر خصم بدش زهره گیو و فر کاوس

از هستی خود بود در آن هائله مایوس

با جلوه‌تر او را پی تیر از پر طاوس

خوشرنگ‌تر او را دم تیغ از لب دلدار

می‌تاخت چو در معرلکه بی‌وحشت و پرهیز

امواج بلاخاستی از بحر خطر خیز

گردان قوی چنگ ز میدان غم‌انگیز

بودند بیک لحظه پراکنده و ناچیز

غربال فنا بود که می‌گشت اجل بیز

یا ابر قضا بود که می‌بود بالا بار

بس مرکب صحرائی بی‌صاحب خسته

بودند دوان هر طرف افسار گسسته

وان قوم بماننده افواج شکسته

هر سوی روان سوی عدم دست به دسته

در هر قدمی کشته و افتاده و بسته

بسیار‌تر از موج یم و ریزش کهسار

بر رزم بیک عزم چون می‌گشت مهیا

با آنکه عدو بود بانبوه صف آرا

او را روش این بود که می‌رفت بتنها

زیرا که بیکتایی خود بود هویدا

یار همه کس بود و بذات از همه یکتا

وز وحدت خود نیز در آیات نمودار

این بود جهادتش که بظاهر بود اصغر

هم نیز جهادیست ورا اعظم و اکبر

وان کشتن نفس است که فرموده پیمبر

بر نفس بدانگونه مسلط که بکافر

هم نفس بدان مرتبه مغلوب و مسخر

در پنجه قهرش که بدی قلعه کفار

دست دو عدو بست که شد در دو جهانشاه

حق خواند در این هر دو جهادش اسد‌الله

نگذاشت در آن هر دو غزا بهر عدو راه

سد کرد ثغوری که از آن خصم بد آگاه

شد راهروان را همگی کار بدلخواه

بنمود چنان راه کز او بود سزاوار

اقطاب براینند که آن جلوه مشهور

کاول متجلی شداز آن طلعت مستور

پیداست که بوده است همان روی و همان نور

بودند خلایق ز شناسایی اوکور

زان جلوه که فرمود در آئینه منصور

آواز اَنا الحق به هنوز آید ازدار

ای آنکه توئی شاه در ادوار ولایت

هر دور بخلق از تو رسد فیض هدایت

در فقر ولای تو صفی را بود آیت

دارد ز تو در هر نفس امید عنایت

بر وی ز تو زیبنده بود عفو جنایت

کاورا بهر آن لغزش و عیبی بود اقرار

بودم چون گیاهی بگلستان تو معیوب

گشتم بثنای تو گلی تازه و مرغوب

نگذاشت مرا دست تولای تو مغلوب

مغلوب نگشت آنکه شد از حق بتو منسوب

اکنون بتو منسوبم اگر زشتم اگر خوب

در گلشن محبوبم اگر وردم اگر خار

بنوشت گر انگشت تو بر لوح جبینم

کاینست یک از خاک نشینان زمینم

با آن همه عیبی که بخود بود یقینم

پوشیدی و کردی ز چنان حال چنیم

نبود عجبی زانکه تو آنی و من اینم

تو آنهمه دارائی و من آینهمه نادار