گنجور

 
صفی علیشاه

امروز نیامد به من از دوست بریدی

ناورد از آن لعل دلاویز نویدی

هر روز پیامش سوی رندان سحر خیز

پس زودتر از قافله صبح رسیدی

ای پیک صباگو بوی از خاک نشینان

با همچو غزال از چه بیکبار کشیدی

گفتی که دم آخرم آئی توببالین

باز آی که دیگر ببقا نیست امیدی

تا بر ننشیند بضمیر تو غباری

پیشت نفس آهسته کشیدیم و تو دیدی

خون گشته دل از طره مشکین تو مانا

بین اشک من ار نافه نابسته شنیدی

پیش گل رؤیت بز دار لاف شکفتن

چون باد سحر گه دهن غنچه دریدی

بایست که از خون شهیدان کند امساک

آن شیخ که شوید دهن از ذکر نبیدی

شد کهنه صفی دلق ببازار خرابات

یک بار در آور زپی رهن جدیدی