گنجور

 
صفی علیشاه

ما را نبود جز بتو امید مراعات

در یاب فقیران خود ای پیر خرابات

هرگز نشد ابروی تو بر حاجت ماخم

تا چشم توان داشتن از غیر بحاجات

هر وعده که دادند بما صومعه داران

بگذار که بود آن همگی تسخر و طامات

در مدرسه و خانقه از زاهد و صوفی

حرفی که شنیدیم خبر بود و خرافات

این خرقه و سجاده نیرزید بیک جام

در میکده بود ار چه پر از عشق و عبادات

در کوی مغان باده فروشان نخریدند

برکهگل خم حاصل سی ساله طاعات

گشتیم مقبم در میخانه که بر گوش

ما را نرسد بانگ منادی مقامات

دیدیم خم ابروی دلدار و گرفتیم

از کون و مکان گوشه در آن سر دم آفات

غیر از در میخانه هر آن در که تو بینی

ره نیست که گویم ز چه شد باز در اوقات

هر نام که می‌نشنوی از غیر پی و چنگ

صوتست و صدا در گذر از ننگ مقالات

بگذار که در پرده بود راز مشایخ

تا باز بماند بجهان نا موالات

تا کار چه بود ار که نکردی ز کرم ستر

آلودگی خرقه ما پیر خرابات

هیچ ار که نباشد ز جنون فایده این بس

کز عقل مفلسف نکشد بار افادات

راز پیر مغان مرشد ما گشت که خود رنگ

باشیم و نلافیم ز سالوس و کرامات

آن جوهر فردی که بسی بود در او حرف

آخر ز دهان بتحقیق شد اثبات

مفروشد اگر قافیه یا جمع مکن عیب

هم کرده بنا گوش تو با زلف محاذات

بگذشت صفی عمر و ترا اول عشق است

تا کی دگرت طی شود این مرحله هیهات

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode