گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

افزوده غم عشق تو درد وتب ما را

کرده است سیه هجر توروز وشب ما را

ما عاشق ومستیم و به جز یار ندانیم

زاهد ز چه جویاست همی مذهب ما را

آگه نشد از طالع ما هیچ منجم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

گفتم چه علاج است مرا گفت وصال است

گفتم به وصال تو رسم گفت خیال است

در هجر رخ دوست مرا عمرفزون شد

روزیش چوماهی شده ماهیش چو سال است

گفتم که صبوری کنم از هجر دلم گفت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست

گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست

گفتم صنما از غم عشق توهلاکم

گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست

گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

هر قطره خونی که ز چشم ترم افتد

نقشی است که از لعل لب دلبرم افتد

گر دست دهد روی و لب دوست تمنا

دیگر نه به فردوس و نه به کوثرم افتد

مأیوسیم از بخت چنان است که گر یار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

نه ماهی چورویت زخط هاله دارد

نه قندی چولعل تو بنگاله دارد

که از رنگ ورویت خبر داده اورا

که داغی ز عشقت به دل لاله دارد

نه همسایگان خواب دارند ونه من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

درخواب بسی آن پری آزارمرا کرد

بخت بد من آه که بیدار مرا کرد

گفتم که دلم هست بسی طالب دیدار

بنمود رخ وصورت دیوار مرا کرد

آسیمه سر ازچهره چون نار مرا ساخت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

آشفتگی زلف تو آشفته ترم کرد

لعل لب میگون تو خونین جگرم کرد

از روز ازل دهر به شور و شرم انداخت

تا از عدم آورد وز جنس بشرم کرد

من از همه اوضاع جهان آگهیم بود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

گر عاشق تو بی دل وجان شد شده باشد

وز عشق تو رسوای جهان شد شده باشد

چون می شود آتش که بیفتد به نیستان

گر جسم من از عشق چنان شد شده باشد

ای موی میانگر تن من از غم عشقت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود

گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود

گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان

گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود

گفتم به برش طره طرار چه می کرد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

 

دوش از برما یار نهان گشت وبری بود

دل بردن و پنهان شدن آئین پری بود

دیدیم به صید دل ما هست چو شهباز

شوخی که به هنگام روش کبک دری بود

می شدکه شبیهش به رخ یار نمائیم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

آن سرو قد به سیر گل و لاله میرود

وز تاب می ز نسترنش ژاله می رود

تا گل ز نسبت رخ تورنگ و بو گرفت

زاین رشک داغ ها به دل لاله می رود

حسن رخت فزون شده ازخط اگر چه ماه

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

ای باعث ایجاد جهان احمد محمود

ای گشته جهان وآنچه در او بهر تو موجود

لعل تو روانبخش تر از عیسی مریم

زلف تو زره سازتر از حضرت داود

پیش که برم حاجت وآرم به کجا روی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

گفتم که چرا طبع تو ازمن بری آید

گفتا به نظر عشق تو چون سرسری آید

گفتم که کنی قیمت یک بوسه به جانی

گفت ار کنم از چرخ ششم مشتری آید

گفتم به جفا چشم توچون طره تو نیست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

چنگ این همه در طره طرار مینداز

در چنبر این مار سیه چنگ مینداز

بردی دلم از بر ز برم نیز ببر جان

جانا به میان دل وجان جنگ مینداز

درمجلس ما شیشه وجام و می ناب است

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

ای مژه خونریز توچون ناوک دل دوز

از چشم سیاه تو سیه گشته مرا روز

برخیز وبیاور می وبنشین وبده جام

وآتش به دلم ز آتش رخساره برافروز

از روی توام خرم واز موی تودرهم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

 

زلف تو چو دودآمد وچهر تو چوآتش

و از آتش ودود تو دلم گشته مشوش

جان ودلوهوش وخرد وصبر وتوانم

می بود وربود از کف من خال توهر شش

ماهی به رخ اما نبود ماه زره پوش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

 

زلفت شب قدر است ورخت ماه مبارک

از این شب واین ماه تعالی وتبارک

درماه مبارک شب قدراست نهان لیک

پنهان به شب قدر تو شدماه مبارک

پسته شده خندان برچشم تو زبادام

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

 

ای ترک من ای آفت دین ودل وفرهنگ

برخیز وبده باده و بیشین وبزن چنگ

چون زلف پریشان توافتم زچه در تاب

چون تنگ دهان تونشینم ز چه دلتنگ

از مژه سنان داری وشمشیر ز ابرو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

برآنند خلقی که من می پرستم

نه از می من از چشم مست تو مستم

تو آن عهدو پیمان خود را شکستی

من آن عهدخودرا کجا کی شکستم

نه هرکس دهدباده من باده نوشم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱

 

یک آه اگر از دل صد چاک برآرم

دود ازشرر دل ز نه افلاک برآرم

چون دامن گلچین شده دامان من از بس

خوناب دل ازدیده نمناک برآرم

روزی به سر تربتم از پای گذارم

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
sunny dark_mode