مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷۴
آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی
زان سر رسد به بیسر و باسر اشارتی
زان رنگ اشارتی که به روز الست بود
کآمد به جان مؤمن و کافر اشارتی
زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷۵
هر روز بامداد به آیین دلبری
ای جان جان جان به من آیی و دل بری
ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو زرگری
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷۶
شد جادوی حرام و حق از جادوی بری
بر تو حرام نیست که محبوب ساحری
میبند و میگشا که همین است جادوی
میبخش و میربا که همین است داوری
دریا بدیدهایم که در وی گهر بود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷۷
هر روز بامداد درآید یکی پری
بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری
گر عاشقی نیابی مانند من بتی
ور تاجری کجاست چو من گرم مشتری
ور عارفی حقیقت معروف جان منم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷۸
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
وز شور خویش در من شوریده ننگری
بر چهره نزار تو صفرای دلبری است
تا خود چه دیدهای که ز صفراش اصفری
ای دل چه آتشی که به هر باد برجهی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷۹
هر روز بامداد طلبکار ما توی
ما خوابناک و دولت بیدار ما توی
هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار
زیرا دکان و مکسبه و کار ما توی
دکان چرا رویم که کان و دکان توی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸۰
آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی
و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸۱
ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی
وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی
مغز جهان توی تو و باقی همه حشیش
کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی
هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸۲
ای ساقیی که آن می احمر گرفتهای
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهای
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفتهای
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸۳
ای ساقیی که آن می احمر گرفتهای
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهای
ای زهرهای که آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو که چه خنجر گرفتهای
از جان و از جهان دل عاشق ربودهای
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸۴
ای مرغ گیر دام نهانی نهادهای
بر روی دام شعر دخانی نهادهای
چندین هزار مرغ بدین فن بکشتهای
پرهای کشته بهر نشانی نهادهای
مرغان پاسبان تو هیهای میزنند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸۵
مه طلعتی و شهره قبایی بدیدهای
خوبی و آتشی و بلایی بدیدهای
چشمی که مستتر کند از صد هزار می
چشمی لطیفتر ز صبایی بدیدهای
دولت شفاست مر همه را وز هوای او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸۶
ای عشق کز قدیم تو با ما یگانهای
یک یک بگو تو راز چو از عین خانهای
از بیم آتش تو زبان را ببستهایم
تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانهای
هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸۷
ای جان و ای دو دیده بینا چگونهای
وی رشک ماه و گنبد مینا چگونهای
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم تو بیما چگونهای
آن جا که با تو نیست چو سوراخ کژدم است
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸۸
هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی
بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی
اسپت بیاورند که چالاک فارسی
شربت بیاورند که مخمور شربتی
بی خواب و بیقراری شبهای تا به روز
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸۹
رویش ندیده پس مکنیدم ملامتی
نادیده حکم کردن باشد غرامتی
پروانه چون نسوزد چون شمع او بود
چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی
آن مه اگر برآید در روز رستخیز
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۰
جان خاک آن مهی که خداش است مشتری
آن کس ملک ندید و نه انسان و نی پری
چون از خودی برون شد او آدمی نماند
او راست چشم روشن و گوش پیمبری
تا آدمی است آدمی و تا ملک ملک
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۱
ای عشق پرده در که تو در زیر چادری
در حسن حوریی تو و در مهر مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جانها
در گوش حلقه کرده به قانون چاکری
در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۲
ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری
گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری
گه در زمین خدمت چون خاک ره شدم
بر چرخ روح گاه دویدم باختری
گم گشته از خود و دل و دلبر هزار بار
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۳
شاها بکش قطار که شهوار میکشی
دامان ما گرفته به گلزار میکشی
قطار اشتران همه مستند و کف زنان
بویی ببردهاند که قطار میکشی
هر اشتری میانه زنجیر میگزد
[...]