گنجور

 
مولانا

آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی

اندر جهان مرده درآیی و جان شوی

اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی

و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی

در دیو زشت درروی و یوسفش کنی

و اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی

هر روز سر برآری از چارطاق نو

چون رو بدان کنند از آن جا نهان شوی

گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی

گاهی انیس دیده شوی گلستان شوی

فرزین کژروی و رخ راست رو شها

در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی

رو رو ورق بگردان ای عشق بی‌نشان

بر یک ورق قرار نمایی نشان شوی

در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم

هم محو لطف او شو چون شادمان شوی

آبی که محو کل شد او نیز کل شود

هم تو صفات پاک شوی گر چنان شوی

آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری

و آن سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی

ای عشق این همه بشوی و تو پاک از این

بی صورتی چو خشم اگر چه سنان شوی

این دم خموش کرده‌ای و من خمش کنم

آنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
قاسم انوار

در خاکدان مباش، که خوار جهان شوی

در روح سیر کن، که جهان در جهان شوی

در خاکدان دهر ممان، ای اسیر خاک

آن به بود که طایر عرش آشیان شوی

پنجاه ساله طاعت خود را قضا کنی

[...]

اهلی شیرازی

ای یوسف عزیز چه از ما نهان شوی

از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی

ماه تمام من که کمی چون مهت مباد

یارب همیشه پیر شوی و جوان شوی

من پیر روشن آینه ام ای شکر دهن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه