گنجور

 
مولانا

آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی

زان سر رسد به بی‌سر و باسر اشارتی

زان رنگ اشارتی که به روز الست بود

کآمد به جان مؤمن و کافر اشارتی

زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید

بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی

بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش

بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی

بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است

هر لحظه سوی نقش ز آزر اشارتی

چون در گهر رسید اشارت گداخت او

احسنت آفرین چه منور اشارتی

بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش

چون می‌رسید از تف آذر اشارتی

جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت

چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی

ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین

چون تشنه را ز چشمه کوثر اشارتی