گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۲

 

هرگز گمان مبر که کنم با تو دل دگر

با تو بر آن سرم که برم دوستی به سر

ما را به اختلافِ زمان التفات نیست

بر ما به هیچ نقصِ مودّت گمان مبر

نه‌نه روا مدار که بعد از وفایِ عهد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۳

 

آخر مرا به جایِ تو باشد کسی دگر

نه‌نه به دوستی که نباشد گمان مبر

مشنو که حقِّ صحبتِ شب‌هایِ تا به روز

بر من شود فرامش و خاطر کنم دگر

تهمت مبر که عشقِ تو از سر شود برون

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۹

 

ای دل ز خوابِ جهل برآور سر غرور

تا بو که بگذری به سلامت ازین فتور

گر بایدت که حشرِ تو با صالحان بود

در موقفِ جزا که بود موعدِ نشور

این جا ز خود بمیر و به حق زنده باز شو

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۰

 

باز آمدیم در سر از آشوبِ عقل شور

بر آتش از حرارتِ دل سینه چون تنور

ما بس نیازمندِ وصالیم و راه نیست

آری گران‌بهاست مراد و مرید عور

مارانِ موش حرص رقیبانِ کویِ دوست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۵

 

زان پیش کآفتاب ز مشرق کند ظهور

آثار فیض حق متجلّی شود ز طور

ای ساقی‌ای که رشک برند و خجل شوند

از قامت تو طوبی و از طلعت تو حور

زآن آب ده کز آتش طبعش به خاصیت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۶

 

ساقی بیار می که فلک می‌کند ظهور

زان می که گیرد از اثرش آفتاب نور

مطرب بساز چنگ که از چنگ روزگار

کس جان نبرد جان من آخر پس از غرور

آواز چنگ تربیت روح می‌کند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۲

 

آمد بهار و کرد جهان مشک‌بار باز

ای باد مشک‌بار که آمد بهار باز

از نو بهار من چه خبر می‌دهد صبا

گو شرح باز ده ز گلستان یار باز

از راه لطف بندگی‌ای گو ز من ببر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۴

 

چشمی که داشتم به امید وصال باز

بر هم فتاده شد به ضرورت خیال باز

برقع فرو گذاشت به رویم خیال دوست

تا رغم من نقاب گشاد از جمال باز

بسیار چون سکندر محروم نا امید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۷

 

ما را به دام عشق درافکند دیده باز

باری نکردمی به کس این شوخ دیده باز

بی‌چاره دل ز دیده گرفتار می‌شود

ای دیده چند گویمت آخر نظر مباز

دل خود برفت و جان برود نیز لامحال

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۵

 

شادی به روزگار شناسندگان راز

جان‌ها فدای مقدم مردان پاک‌باز

بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط

آن‌ها که یافتند ز دیوان حق جواز

دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۸

 

می بایدم که بشنوم آواز دل‌نواز

تا بار دیگرم شود امید تازه باز

در بارگاه نفس بهیمی بمانده‌ام

باشد که در خلاص دهندم خط جواز

تا کی توان شنید محالات و باز گفت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۷

 

ساقی به جان و سر که به جان دارمت سپاس

قد قامت الصلات برآمد بیار کاس

از می چه می‌هراسد می خواره محتسب

گو از حرام و فسق و ربا و زنا هراس

دل با خدای دار و به بت‌خانه راز گوی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۳

 

فرخنده روزگارِ گدایانِ خارکش

چون اشترانِ مستِ تنگ خوار و بارکش

آخر شتر به قوّت و شوکت چنان که هست

داده ست اختیار به دستِ مهارکش

گر شد دوباره قافیه امّا دو شاهدند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۸

 

مرغِ دلم که زلفِ تو باشد نشیمنش

کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش

هرگز وی التفات به زندانِ تن کند

روحی که زیرِ سایۀ طوباست مسکنش

خورشید اگر ز گوشۀ برقع کند نگاه

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۴

 

مردانه وار بر گذر از آرزوی خویش

دیگر مبین به دیده خود دیده سوی خویش

روی دل کسان نتوان دید و روی دوست

گر روی دوست خواهی منگر به روی خویش

ور برگ ترک خویشتنت نیست در سلوک

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۶

 

با دل در احتسابم و با دیده در نزاع

از بیم روز هجر و نهیب شب وداع

سودای عشق بازی و قلب پس آمده

ننگ محققان ز کساد چنین متاع

از هم جدا دگر نتوان کرد عشق و دل

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۹

 

بوی بهشت می دمد از جویبار باغ

افکند سایه بر سر گل شاخسار باغ

طاووس سدره در طرب آید چو بشنود

آواز بلبل از سر سرو و چنار باغ

آب حیات و حله فردوس حاصل است

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۰

 

برخیز تا کنیم صبوحی هوای باغ

کز فیض ابر گشت منور فضای باغ

خوش وقتِ اهل فیض که بر گردن آورند

هر بامداد رخت سوی تخت جای باغ

در نیفه های غنچه نهادند نافه ها

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۲

 

مستیم از مبادیِ فطرت ز جامِ عشق

آری مدام مست شدیم از مدامِ عشق

بر بویِ تبعثون شب و روزم خراب و مست

تا مست سر ز خاک بر آرم به کامِ عشق

ببینی نهاده سویِ لحد اندرونِ خاک

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۳

 

ای خطبۀ سعادتِ کلّی به نامِ عشق

وی آفتابِ عالمِ هستی نظامِ عشق

در عشقم از سیاستِ سلطان نهیب نیست

سلطان چه کس بود که نباشد غلامِ عشق

کس را به دستِ عقل میسّر نمی شود

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۸
sunny dark_mode