گنجور

 
حکیم نزاری

هرگز گمان مبر که کنم با تو دل دگر

با تو بر آن سرم که برم دوستی به سر

ما را به اختلافِ زمان التفات نیست

بر ما به هیچ نقصِ مودّت گمان مبر

نه‌نه روا مدار که بعد از وفایِ عهد

هرگز کند خلافی تو بر خاطرم گذر

گر اقتضایِ دور کند هفته‌ای خلاف

تشنیع بر قضا نتوان زد بدین قدر

در بابِ عرضِ بندگی ات گر مقصّرم

آن به که با مشاهده اندازم این سمر

با لطفِ خود بگوی که چون زابتدا مرا

کردی قبول باز مگیر آخر آن نظر

تا حاسدان گویند از بی‌قدم گریز

تا طاعنان نگویند از بی‌وفا حذر

روی و ریا نه کارِ محبّانِ صادق است

هر جا محبّت است دل از دل دهد خبر

گر بند بند باز گشایند چون قباش

صادق چو کوه بسته بود در وفا کمر

سالک درین منازل و مرحل کسی بود

کز خویشتن به پای ارادت کند سفر

آری نزاریا من و ما چیست جز حجاب

از خویشتن به در شو و از خود به در نگر

تا بر تو باز صورتِ فطرت شود عیان

وز برزخِ مخیّله بیرون شوی مگر

ماییم و دوستی غمِ دشمن نمی‌خوریم

مَی می‌خوریم نه غم تو نیز غم مخور