گنجور

 
حکیم نزاری

ای خطبۀ سعادتِ کلّی به نامِ عشق

وی آفتابِ عالمِ هستی نظامِ عشق

در عشقم از سیاستِ سلطان نهیب نیست

سلطان چه کس بود که نباشد غلامِ عشق

کس را به دستِ عقل میسّر نمی شود

پایِ دلِ ضعیف گشادن ز دامِ عشق

صاحب خرد بسا که جگر خورد و در نیافت

چون و چرا و کو و کجا و کدامِ عشق

استادِ کاملان همه عشق است و علم و عقل

هستند در تمامیِ خود ناتمامِ عشق

دیوانگان که مست الستند همچنان

مستی کنند بعد قیامت ز جام عشق

مجنون که جرعه ای به مذاقش رسیده بود

مست همیشگی شد و مست مدام عشق

ما نیز هم ز جمله ی مستان عاشقیم

بی نام و ننگ بی سر و سامان به کام عشق

مادر به نام و ننگ بپرورد و شیر داد

استاد کار گشت نزاری به کام عشق