گنجور

 
حکیم نزاری

ساقی به جان و سر که به جان دارمت سپاس

قد قامت الصلات برآمد بیار کاس

از می چه می‌هراسد می خواره محتسب

گو از حرام و فسق و ربا و زنا هراس

دل با خدای دار و به بت‌خانه راز گوی

در حشر کی خرند ز ما لابه و مکاس

تو هیچ نیستی به قیاس و همه تویی

کی آن گهی در همگی محو شد قیاس

ز اول بکوش تا نکنی پی رویّ و هم

بر راست کی روی چو شدی خود در انتکاس

هر روز آفتاب کند در نسیج و نخ

صحن جهان و شب به سرش درکشد لباس

یعنی که برحمایت من اعتماد نیست

گه برکنم ز بیخ، به ناگه نهم اساس

دنیاپرست گر به مثل هم چو سنبله

بر آسمان پرد نبرد سر ز زخم داس

منت نزاریا ز خدا واجب است و نیست

یک‌ذره خیر در سر بی‌مغز ناسپاس

بی‌ آب رز مباش که در خنبِ روزگار

خون می‌رود نه روغن ازین نیلگون خراس