گنجور

 
حکیم نزاری

ساقی بیار می که فلک می‌کند ظهور

زان می که گیرد از اثرش آفتاب نور

مطرب بساز چنگ که از چنگ روزگار

کس جان نبرد جان من آخر پس از غرور

آواز چنگ تربیت روح می‌کند

هم‌چون دماغ را که دهد تربیت بخور

بی می صباح بر دلِ ما می‌شود مسا

بی‌چنگ روح در تن ما می‌شود نفور

هر خفته کز ترنّم بلبل خبر نیافت

در حشر زنده باز نباشد به نفخ صور

آن‌ها که در بدایت فطرت نمرده‌اند

کی بر کنند روز قیامت سر از قبور

ضایع مکن حیات به آوازه ی بهشت

آوازه‌ای خوش است مَثَل این ولی ز دور

غافل مشو که هست به از ملک کاینات

با همدمی دمی که میّسر شود حضور

چندین ریاضت از پیِ آن می‌کشند خلق

تا بر بساط خلد نشینند در صدور

بر خاک کوی زنده دلی ای نزاریا

بنشین که جمله بی‌خبرند از بهشت و حور