گنجور

 
حکیم نزاری

زان پیش کآفتاب ز مشرق کند ظهور

آثار فیض حق متجلّی شود ز طور

ای ساقی‌ای که رشک برند و خجل شوند

از قامت تو طوبی و از طلعت تو حور

زآن آب ده کز آتش طبعش به خاصیت

سقف دماغ پر کند از دودهٔ بخور

بر آتشم زن آبی کز عکس برق او

گردد سواد سینهٔ مخمور غرق نور

تا من به کام دل غزل حسب حال خویش

اینجا ادا کنم چو سرایندهٔ زبور

شد خاطرم به تربیت عاقلان نفور

دیوانه می‌شوم ز محال دل صبور

از ناصحان مصلحت اندیش دوربین

نزدیک شد کز اسلام افتم به کفر دور

از زاهدان عهد نیاموختم مگر

فسق و فساد و فحش و فسون و فن و فجور

باری نصیحتی نکنندم جماعتی

کافتاده‌اند و بوده چو من در چنین فتور

من در قیامتم ز ملامت‌گران عشق

کو در دمید قصّهٔ من در جهان چو صور

تا چند خاطر از می و مطرب فریفتن

بر بوی آنک خیر بود آخر الامور

چون اهل روزگار نی‌ام سخرهٔ مجاز

نه راغب حواری و نه طالب قصور

آزادم از بهشت اضافی و فارغم

از هر که دل فریفته گردد بدین غرور

گر دوزخ و بهشت ندانی نزاریا

تأویل آن زمن بشنو غیبت و حضور