گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۰

 

ای آرزوی جان دهن از گفت و گو مبند

بر عاشقان خسته در آرزو مبند

خار ستیز در قدم اهل دل مریز

بر طالبان وصل ره جست و جو مبند

گرد عذار دائره عنبرین مکش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

 

عاشق به سینه بهر تو پیکان فرو خورد

مانند ریگ تشنه که باران فرو خورد

عیبم مکن که جیب صبوری فرو درم

تا کی کسی به دل غم هجران فرو خورد

بندد درون غنچه همه تو به تو گره

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

 

عمری ست نور چشم جهان بین ماست یار

بی نور مانده چشم جهان بین کجاست یار

بر خاک ره چو سایه فتادیم و هم چنان

خورشید اوج کنگره کبریاست یار

دردی جداست همدم هر تار موی من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۵

 

رفتی و من ملازم این منزلم هنوز

ز آب مژه به کوی تو پا در گلم هنوز

راندی چو برق محمل خود گرم و من چو ابر

در گریه و فغان ز پی محملم هنوز

بگسست چون زمام شتر رشته حیات

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۶

 

آمد بهار و گلرخ من در سفر هنوز

خندید باغ و چشم من از گریه تر هنوز

شاخ شکوفه از خطر دی برست لیک

باشد ز آه سرد منش صد خطر هنوز

آمد درخت گل به بر اما چه فایده

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۴

 

ای باد صبح آن گل سیراب را بپرس

وان ماه شب فروز جهانتاب را بپرس

از ما که کرده ایم چو دریا ز گریه چشم

آن در ناب و گوهر نایاب را بپرس

کوته کنم حدیث ز رندان پاکباز

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۷

 

تا کی کشم به صومعه حرمان ز بخت خویش

خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش

بر فرق گرد درد به خاک درت خوشیم

جمشید و تاج او و سلیمان و تخت خویش

گل نیست آن ز شاخ درخشان که آتشی ست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳

 

کشتی مرا ز هجر رخ جانفزای خویش

ای ناخدای ترس بترس از خدای خویش

زاهد که جا به گوشه محراب می کند

گر بیند ابروی تو نماند به جای خویش

حیف است بر زمین کف پای تو فرش کن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۹

 

ای کرده بر هلاک من از اهل عشق نص

جان در تنم ز شوق تو کالطیر فی القفص

بس دلکش است قصه خوبان و زان میان

تو یوسفی و قصه تو احسن القصص

گر صاحب فصوص بدیدی لب تو را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۱

 

ساقی بده ز خم صفا یک دو جام خاص

تا یابم از کدورت خود یک دو دم خلاص

باشد به قدر لطف سخنور سخن لطیف

از گفته های عام مجو نکته های خاص

بر خصم جور پیشه مکن تیغ انتقام

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۵

 

گم کرده ایم راه برون شد ازین رباط

ای رهنمای گمشدگان اهدناالصراط

صد دام در ره است به هر گام عشق را

خوشوقت رهروی که نهد پا به احتیاط

چون در نیاید از در صدق و صفا کسی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۶

 

بر آب می کشد رخت از مشک ناب خط

بس طرفه کاتبی که نویسد بر آب خط

در خط شد آفتاب ز روی تو تا کشید

از مشک گرد دایره آفتاب خط

باشد دهان تنگ تو از هیچ نقطه ای

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۰

 

خلقی چو گل شکفته و خندان به طرف باغ

ما و دلی ز هجر تو چون لاله داغ داغ

در باغ اگر نه بوی تو یابم ز هر گلی

آهی برآرم از دل و آتش زنم به باغ

پوشیده دار غنچه صفت پیرهن ز باد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳

 

گفتم به عزم توبه نهم جام می ز کف

مطرب زد این ترانه که می نوش لاتخف

خالی ز دوستی نبود هیچ پوستی

بر صدق این سخن گواهند چنگ و دف

آیا بود که صف نعالی به ما رسد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰

 

ای خرم از هوای رخت نوبهار عشق

در هر دلی ز تازه گلت خار خار عشق

هر چند سرخوشی ز می حسن یاد کن

ما را که جان رسید به لب در خمار عشق

محمل همین به سینه ویران ما گشاد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳

 

هر خون که خورد بی تو دل از ساغر فراق

بگشاد از رگ مژه ام نشتر فراق

بر چون خوریم از تو که تخم امید وصل

در کشتزار ما ندهد جز بر فراق

در باغ عشق سروی اگر هست و سوسنی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۲

 

دل خون و جان فگار و جگرریش و سینه چاک

هم خود بگوی چون نکشم آه دردناک

بیمار پرسیی بکن ای یار مهربان

کافتاده ام ز هجر تو در بستر هلاک

آلوده کرد دامنم از خون دل سرشک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۳

 

جان می دهم به باد و غمت می برم به خاک

طوبی لمن یموت و فی قلبه هواک

پاکی تو و ز پرده عزت تو را ندید

جز دیده های پاک خوشا دیده های پاک

هر شب به جست و جوی خیالت روان کنم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۰

 

زد شیخ شهر طعنه بر اسرار اهل دل

المرء لایزال عدوا لما جهل

تکفیر کرد پیر مغان را وگر برد

بویی ز کفر او شود از دین خود خجل

محضر به خون اهل صفا می زند رقم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۶

 

سروی ست قامت تو ز بستان اعتدال

سر تا قدم لطیف تر از پیکر خیال

روح مقدس است که سلطان قدرتش

تشریف داد خلعتی از عالم مثال

نی روح اقدس است که از موطن بطون

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۶
sunny dark_mode