گنجور

 
جامی

تا کی کشم به صومعه حرمان ز بخت خویش

خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش

بر فرق گرد درد به خاک درت خوشیم

جمشید و تاج او و سلیمان و تخت خویش

گل نیست آن ز شاخ درخشان که آتشی ست

کش باغبان ز رشک تو زد در درخت خویش

داریم بار شیشه و خوبان به جنگ ما

در برگرفته سنگ ز دلهای سخت خویش

تشریف خرقه زاهد یک لخت را دهید

رسوای عشق و پیرهن لخت لخت خویش

بنمای لب که صاحب تسبیح و طیلسان

در وجه نقل و باده نهد رخت و پخت خویش

جامی به شهر عشق مشو رهنمون ما

ما آزموده ایم درین شهر بخت خویش