گنجور

 
جامی

دل خون و جان فگار و جگرریش و سینه چاک

هم خود بگوی چون نکشم آه دردناک

بیمار پرسیی بکن ای یار مهربان

کافتاده ام ز هجر تو در بستر هلاک

آلوده کرد دامنم از خون دل سرشک

واحسرتا که خاصیت این داد عشق پاک

عطر کفن ز خاک درت کردم آرزو

آخر ببین که می برم این آرزو به خاک

بویت شنید غنچه و گل هم که می کند

این جامه پاره پاره و آن خرقه چاک چاک

گر پر شود جهان همه از ماه منظران

والله لست انظر طوعا الی سواک

گفتم که جامی از غم عشق تو مرد گفت

گر همچو او هزار بمیرد مرا چه باک