گنجور

 
جامی

زد شیخ شهر طعنه بر اسرار اهل دل

المرء لایزال عدوا لما جهل

تکفیر کرد پیر مغان را وگر برد

بویی ز کفر او شود از دین خود خجل

محضر به خون اهل صفا می زند رقم

این رقعه بر جهالت او بس بود سجل

آیین صدق و رسم مروت نه کار اوست

از طبع منحرف مطلب خلق معتدل

ساقی بیا که ذکر کدورت کدورت است

تا هست مهل باده صافی ز کف مهل

آن جام می بیار که از لوح اعتبار

سازد غبار هستی موهوم مضمحل

باشد که مرتفع شود از آفتاب می

آثار ظلمتی که نماید ز مد ظل

جامی به بزم پیر مغان بار خواست دوش

نگسسته دل هنوز ز پیوند آب و گل

مستی زد این ترانه به آواز چنگ و گفت

یا طالب الوصول تجرد لکی تصل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode