گنجور

 
جامی

خلقی چو گل شکفته و خندان به طرف باغ

ما و دلی ز هجر تو چون لاله داغ داغ

در باغ اگر نه بوی تو یابم ز هر گلی

آهی برآرم از دل و آتش زنم به باغ

پوشیده دار غنچه صفت پیرهن ز باد

تا بوی او چو گل نشود عطر هر دماغ

حاجت مبر به خانه همسایه ای رفیق

کامشب شرار سینه من بس بود چراغ

در چابکی طریق تو ورزند نیکوان

لیکن خرام کبک دری نیست کار زاغ

کی سایه بر سرم فکند آن همای قدس

چون بر کلوخ می ننشیند مرا کلاغ

فصل بهار بسته جهانی به عیش دل

جامی و درد عشق و ز عیش جهان فراغ