کشتی مرا ز هجر رخ جانفزای خویش
ای ناخدای ترس بترس از خدای خویش
زاهد که جا به گوشه محراب می کند
گر بیند ابروی تو نماند به جای خویش
حیف است بر زمین کف پای تو فرش کن
از پرده های دیده من زیر پای خویش
کوته فتاد رشته عمرم خدای را
یک تار مو ببخش ز زلف دو تای خویش
دور از رخ تو ماند دلم بی سرود عیش
بلبل چو گل ندید فتاد از نوای خویش
از خویش و آشنا همه بیگانه گشته ام
تا دیده ام سگان تو را آشنای خویش
تو پادشاه حسنی و جامی گدای تو
ای پادشاه مرحمتی بر گدای خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از دلتنگی و فراق معشوق صحبت میکند و احساساتش را در قالبهای زیبا بیان میکند. او به ناخدا، که در کار هدایت کشتیاش است، هشدار میدهد که از خدا بترسد. از زاهدانی یاد میکند که در محراب خود به یاد زیبایی معشوق غافل میمانند. شاعر همچنین حسرت میخورد که پای معشوق را بر زمین فرش کرده و عمرش به سرعت میگذرد. او از بیسر و سامانی دلش در دوری معشوق میگوید و اینکه چگونه از خود و آشناهایش دور شده و حتی سگان معشوق را به عنوان آشنا میشناسد. در نهایت، شاعر از معشوق به عنوان پادشاه زیبایی یاد میکند و از او طلب رحمت دارد.
هوش مصنوعی: ای ناخدای من، از دوری چهره دلربایت کشتیام به طوفان افتاده است، پس از خدای خود بترس و از او مدد بگیر.
هوش مصنوعی: دینی که در گوشهٔ محراب به عبادت نشسته، اگر ببیند ابروی تو در جای خود باقی نمانده، دلتنگ خواهد شد. یعنی کسی که به خدا و عبادت مشغول است، وقتی به زیبایی معشوقش چشم میدوزد، ممکن است از کمالات الهی غافل شود و به او عشق بورزد.
هوش مصنوعی: حیف است که کف پای تو بر زمین باشد، به جای آن میتوان از پردههای چشم من برای زیر پای تو فرش کرد.
هوش مصنوعی: عمر من به سرعت گذشته و تنها از خدا میخواهم که یک تار موی زیبای محبوبم را به من ببخشد.
هوش مصنوعی: دل من از دوری تو بینوا و بیخنده است، مانند بلبل که وقتی گل را نمیبیند، از آواز خودش هم بیخبر میشود و افسرده میگردد.
هوش مصنوعی: من از خودم و آشنایانم بیگانه شدهام، زیرا وقتی تو را دیدم، گویی سگها هم مرا به عنوان آشنا میشناسند.
هوش مصنوعی: تو پادشاه زیبایی و من گدایی در حضور تو. ای پادشاه، بر من گدای ناتوان خود رحمت کن.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بی دوست مانده ام چو تو را دوست خوانده ام
کز دوست دوستانه ندیدم جزای خویش
گر عاشقی خطاست به نزدیک عاقلان
آن عاشقم که خوش بودم با بلای خویش
ماهی و دل هوای تو را کرده است خوش
[...]
خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی
خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش
پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه
نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش
بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا
[...]
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
[...]
ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد
با نفس خود کند به مراد و هوای خویش
از دست دیگران چه شکایت کند کسی
[...]
هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش
بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش
هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من
خونابها خورم ز دل بی وفای خویش
فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.