لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
جامی

کشتی مرا ز هجر رخ جانفزای خویش

ای ناخدای ترس بترس از خدای خویش

زاهد که جا به گوشه محراب می کند

گر بیند ابروی تو نماند به جای خویش

حیف است بر زمین کف پای تو فرش کن

از پرده های دیده من زیر پای خویش

کوته فتاد رشته عمرم خدای را

یک تار مو ببخش ز زلف دو تای خویش

دور از رخ تو ماند دلم بی سرود عیش

بلبل چو گل ندید فتاد از نوای خویش

از خویش و آشنا همه بیگانه گشته ام

تا دیده ام سگان تو را آشنای خویش

تو پادشاه حسنی و جامی گدای تو

ای پادشاه مرحمتی بر گدای خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ادیب صابر

بی دوست مانده ام چو تو را دوست خوانده ام

کز دوست دوستانه ندیدم جزای خویش

گر عاشقی خطاست به نزدیک عاقلان

آن عاشقم که خوش بودم با بلای خویش

ماهی و دل هوای تو را کرده است خوش

[...]

خاقانی

خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی

خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش

پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه

نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش

بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش

باشد بجای خود که نباشد بجای خویش

هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع

عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش

دانا درین مقام گرش دسترس بود

[...]

سعدی

ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش

با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد

با نفس خود کند به مراد و هوای خویش

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

[...]

امیرخسرو دهلوی

هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش

بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش

هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من

خونابها خورم ز دل بی وفای خویش

فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه