گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

سودای عشق کرده زخود بی خبر مرا

آسوده دل نموده زهر خیر وشر مرا

بر هر چه بنگرم همه بینم جمال تو

عشق رخ تو کرده چه صاحب نظر مرا

هر گه ک نوک مژه ات آید به یاد من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

دردا که هیچکس نبود دادرس مرا

آوخ که یاوری نکند هیچکس مرا

دست قضا شکسته مرا بال و پر دگر

جا داده اند از چه به کنج قفس مرا

خون شددلم که جای هوس بود اندر او

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

ماهی صفت فرو شده ماهی به زیر آب

ماهی نگشته طالع گاهی به زیر آب

اخترشناس گفت به چرخ است ماه کاش

می بود و می نمود نگاهی به زیر آب

گیسوی یار در نظرم جلوه میکند

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

روشن چراغ کس نکند پیش آفتاب

ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب

گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی

آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب

چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

با طلعتت به گلشن وصحرا چه حاجت است

درخدمتت به سیر وتماشا چه حاجت است

خود با خیال روی تومشغول صحبتم

گلزار و صوت بلبل شیدا چه حاجت است

از لعل روح بخش توگشتیم زنده دل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

چشم از باری دیدن رخسار دلبر است

گوش از پی شنیدن گفتار دلبر است

دست از برای چنگ به گیسوی اوزدن

پا بهر رفتن سوی دریا دلبر است

این دردها که در دل مجروح ما بود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

هر کس که باشدش خط و خالی نه دلبر است

دلبر کسی بود که دل او را مسخر است

حال دل شکسته من را ز من مپرس

آگه نیم ز دل که دلم پیش دلبر است

درد ار ز عشق یار بود بهتر از دوا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

زلف تو سرکش است و دل من مشوش است

ز آنرو که شه برد سر هر کس که سرکش است

گفتم فراق را به صبوری دوا کنم

دیدم که صبر خار و فراق توآتش است

از بهر بردن دل من چشم مست تو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

شدآن پری به جلوه و ناگاه روببست

دیوانه ام نمودوبه زنجیر موببست

بس گفتگوز نقطه موهوم داشتیم

بر ما به یک کلام ره گفتگو ببست

از زلف وچشم وخال وخط آنشوخ دلفریب

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

باشد دلم ز روی روی جناب دوست

آشفته تر ز طره پرپیچ وتاب دوست

دادیم نقد هستی خود را که داشتیم

اما نرفته هیچ به خرج حساب دوست

غیر از طریق جور و رسوم ستمگری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

شب از خیال روی توخوابم نمی برد

در حیرتم ز گریه که آبم نمی برد

دارم دلی کباب ولی چشمش از غرور

مست است ودست سوی کبابم نمی برد

گفتی شبی به خواب توآیم خبر شدی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

شیری است عشق کز بر او کس گذر نکرد

تا شیر دل نیامد وتا ترک سر نکرد

دلبر مرا ز حسرت لعل لبان خویش

خونی دگر نمانده که اندر جگر نکرد

مژگانی آن نگار چو چنگال شیر داشت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

امروز عمر هم به فراق توشام شد

درانتظار زندگی ما حرام شد

ای ماه تا ز دیده من لایری شدی

دل لامکان ودیده مرا لاینام شد

مهر تو را ز خلق نهان داشتم ولی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

هر ناله ای که بربط وطنبور می کند

پیغام دلبری است که مذکور می کند

گوید که گر شوی توچوبهرام گورگیر

ناگه شکار عاقبت گور میکند

مستان بر اینکه باده دهد نشئه هوشیار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

دل را اسیر زلف گروه گیر می کند

دیوانه را علاج به زنجیر می کند

باید ز چشم و ابروی دلبر حذر نمود

ترک است ومست دست به شمشیر می کند

چشمش چه چنگ ها که زداز مژه بر دلم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

بدبخت هر که بی هنر وبی ادب بود

گر برگ و بر درخت نیارد حطب بود

روز است وآفتاب بلند است وهر کسی

روشن چراغ کرده که تاریک شب بود

ما رسته از جهان وبه دلدار بسته دل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

دل زخمدار و طره او مشکبو بود

ناسور اگر دلم کند از بوی او بود

تا درکنار من بنشیند سهی قدی

از چشمه های چشم کنارم چو جو بود

شیرین تر است در برم از شکر ار چه یار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

گلگون چو روی یار من از غازه می شود

داغ دل من از غم اوتازه می شود

از یادچشم وچهره او اشک وبخت من

سرخ وسیه چو سرمه وچون غازه می شود

اوجا به شهر دارد ودارم عجب از آنک

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

دیشب خیال چشم تومستم چنان نمود

کز من قرار وطاقت وهوش و خرد ربود

سر تا به پا ز آتش عشق تو تا به صبح

می سوختم چوشمعی وپیدا نبود دود

چشمم هر آنچه خون ز دلم می نمودکم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

 

ساقی دگر شراب به جام از سبو مریز

مستم ز چشم تو میم اندر گلومریز

ناسورکرد زخم دل من ز بوی تو

با شانه مشک این همه از چین مومریز

رحمی به بلبل آور ودرگلستان مرو

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode