گنجور

 
بلند اقبال

هر ناله ای که بربط وطنبور می کند

پیغام دلبری است که مذکور می کند

گوید که گر شوی توچوبهرام گورگیر

ناگه شکار عاقبت گور میکند

مستان بر اینکه باده دهد نشئه هوشیار

داندکه هر چه می کندانگور می کند

عاشق مگر چه دیده که اسرار عشق را

چون اسم اعظم از همه مستور می کند

شاهی که صد هزار سلیمان گدای اوست

بنگر چه لطف ها که به هر مورمی کند

نزدیکتر هر آنچه شود یار ما به ما

ما را هوی پرستی از اودور میکند

دلبر چوآفتاب عیان ونهان ز چشم

کی ماه جلوه در نظر کور میکند

ای نور پاک باک نه گر ما چوظلمتیم

ظلمت همه معرفی از نور می کند

ای ترک مشک طره کافور روی من

موی مرا غم تو چوکافور می کند

دل زخم دار وقصه زلف تو بر زبان

آخر ز بوی مشک تو ناسور می کند

پنهان به زیر طشت نخواهد شد آفتاب

عشقت مرا چوحسن تومشهور می کند

اقبال هر که را که بلنداست روزگار

او رازجام عشق تو مخمور می کند