گنجور

 
بلند اقبال

شیری است عشق کز بر او کس گذر نکرد

تا شیر دل نیامد وتا ترک سر نکرد

دلبر مرا ز حسرت لعل لبان خویش

خونی دگر نمانده که اندر جگر نکرد

مژگانی آن نگار چو چنگال شیر داشت

دل شیر گیر بود که از او حذر نکرد

یا بید بود یا که نه بختم سعید بود

کاخر درخت آرزوی من ثمر نکرد

آهن مگر نه آب ز آتش همی شود

پس آه ما چرا به دل او اثر نکرد

چشمت ز مژه با دل من آنچه میکند

فصاد با رگ کسی از نیشتر نکرد

دیدی که شمع چون پر پروانه را بسوخت

خود همچنان بسوخت که شب را سحر نکرد

زاهد نگر که گفت چنین وچنانم کنم

هیچ اعتنا به حکم قضا وقدر نکرد

در عاشقی چو من نشد اقبال کس بلند

تا تن به پیش بار ملامت سپر نکرد