گنجور

 
بلند اقبال

روشن چراغ کس نکند پیش آفتاب

ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب

گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی

آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب

چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک

نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب

زاهد مبند تهمت مستی ز می به من

من مست چشم مست نگارم نه از شراب

چون پیچ وتاب زلف توبینم گمان کنم

ماری است زخمدار که باشد به پیچ وتاب

ویرانه شو که قابل تعمیر می شوی

آباد کی شوی نشوی ای دل ار خراب

تا چندمحو نحو وکنی عمر صرف صرف

برخیز ای مدرس وبرهم بنه کتاب

اقبال هر کسی شده است از رهی بلند

اقبال من بلند شد از عشق بوتراب

ندارم سیری از آن لعل سیراب

که مستسقی ندارد سیری از آب

لبت سودای ما را کرده افزون

که گوید رفع سودا کرده عناب

دلم طاقت به دیدارت نیارد

که کتان را نباشد تاب مهتاب

به پهلو بی توگوئی خار دارم

کنم گر بستر وبالین ز سنجاب

بلند اقبال کن صبر از غم هجر

که آخر غوره می گردد می ناب